گذشته

"گاهی وقتا آدم برمیگرده و گذشته رو ورق می‌زنه و دوباره و دوباره می‌خونه. اینبار ولی بدون حکمرانی احساس و با منطق برمیگرده و می‌خونه و به دنبال درس گرفتنه."

گذشت زمان عجیب ترین چیزیه که توی زندگی برای هر انسان اتفاق میوفته. به قول یکی از عزیزان، زمان خداست. هر لحظه ای که از زندگی ما میگذره، میلیون ها سلول توی بدن ما از بین میرن و میلیون ها سلول جدید تولید میشن. با گذشت چند روز، دیگه هیچ کدوم از سلول های ما، همونی نیستن که قبلا توی بدنمون بودن. انگار که دوباره آفریده شدیم. لازمه ی تغییر به این بزرگی، فقط یک چیزه و اون زمانه. 

خیلی جالبه که زمان برای هر کدوم از آدم ها یه جور میگذره، برای بعضی ها سریع و برای بعضی ها خیلی کند ولی در نهایت همیشه زمان با یه معیار توی همه جای دنیا اندازه گیری میشه! 

 گذشت زمان همونطور که جسممون رو دگرگون میکنه، روحمون رو هم دگرگون میکنه. این دگرگونی گاهی اوقات خیلی کند رخ میده، مثل بارونی که نم نم میباره و چند ماه بعد دونه ها سر از توی خاک در میارن و گاهی هم شدید و طوفانی، مثل سونامی که بعدش دیگه اثری از چیزایی که قبلا وجود داشته باقی نمیمونه. در نهایت، همه ی ما در معرض این تغییرات تند و کند هستیم. چیزی که مهمه اینه که بعد از هر اتفاقی بازم بتونیم مسیر زندگی رو پیدا کنیم و تجربه های جدیدی بسازیم. 

معمولا گذر زمان آدم هارو محتاط تر و بدبین می کنه چون قابلیت پذیرش و عبور از اتفاقات بد در ما کمه. من با گذشت زمان فهمیدم که خوبی، بدی، زشتی، زیبایی، عشق و نفرت و همه ی احساسات، دستاورد های بشر، قدرت، نظرات و عقاید و هر چیز دیگه ای، همه و همه تغییر پذیر هستن. آدم ها ممکنه در لحظه هر تصمیمی بگیرن و آدمی که در این لحظه میشناسی معلوم نیست در لحظه ی آینده همون آدم باشه یا نه. 

خب باید با این حقیقت روبرو بشیم که هیچ چیز این دنیا قابل پیش بینی نیست. این نامعلوم بودن ما رو در هاله ای از ابهام فرو میبره، گاهی به خاطرش خشمگین، غمگین یا افسرده میشیم اما در نهایت، اگر میخوایم به زندگی ادامه بدیم، فقط و فقط یک راه وجود داره و اون هم تلاش دائمی برای امید داشتنه. 

امید باعث میشه که ما از تجربیات تلخمون درس بگیریم و از تجربیات خوبمون قوت قلب. امید باعث میشه که هر بار که به درِ بسته می خوریم بگردیم و دنبال یه درِ دیگه باشیم یا اصلا از روی دیوار بپریم! 

چکار میشه کرد، هر کاری هم که بکنیم ما سر و ته حاصل یک لحظه برخورد زمان و مکان هستیم. ما در زمان حبسیم ولی زمان بدون وقفه حرکت می کنه و ما رو هم به جلو هُل میده. در آخر، اگر میخوایم که با نوسانات این دنیا هماهنگ بشیم، باید ما هم یاد بگیریم بگذریم. برای جلو رفتن توی زندگی، گاهی باید از احساسات، خاطرات، آدم ها و اتفاقات عبور کرد و اون ها رو به گذشته سپرد. گاهی زندگی توی گذشته، جلوی پیش رفتن رو میگیره، جلوی همه ی اون اتفاقات خوبی که میتونه بیوفته. افکار مربوط به زمان گذشته مثل زنجیرن، هر چقدر که بهشون بیشتر و طولانی تر فکر کنیم، انگار که سنگین تر میشن. تنها راه رهایی از اونا اینه که پارشون کنیم. 

آدما با منطقشون خیلی از تصمیمات زندگی رو میگیرن و تحلیل می کنن. منطق ارسطویی میگفت زمین مرکز زمینه و تا 500 سال مورد قبول همه ی مردم بود، پس به منطق و عقل هم اعتماد زیادی نیست.

فکر می کنم تنها راه خوشبختی همین باشه، که توی زندگی به خودمون و بقیه سخت نگیریم، بذاریم جلو بره و هر چقدرم که توی مسائلی در گذشته به چیزی که میخواستیم نرسیدیم، امیدمون رو از دست ندیم و همیشه راهشو برای خودمون باز بذاریم. احساسات و عواطف رو مقدس و تکرار نشدنی یا منفور و نامیرا ندونیم و با ذهنمون جلوی تجربیات شیرین پیش رو رو نگیریم. محدودیت ذهنی نذاریم برای خودمون. گاهی همین محدودیت ذهنیه که جلومونو میگیره و نمیذاره اطرافمون رو ببینیم یا اینکه چون نمیتونیم بگذریم، آدم های اشتباهی رو وارد زندگی خودمون می کنیم. 
قلب و ذهنمون رو باز بذاریم و با خودمون بگیم اتفاقات و آدم های خوبی توی راهن، شاید هنوز توی این خط پیش رونده ی زمان بهمون نرسیدن، ولی میرسن. 
بالاخره، امید تنها چیزیه که داریم. 


۰۴ فروردين ۹۸ ، ۰۳:۵۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

کوری

مدت زمانی می شود که در گوشه کنار های این گوشه نویس عنکبوت ها تار تنیده اند! شاید به خاطر این باشد که فهمیدم اگر مشکلات بشر با حرف زدن حل می شد، طی این چند ده هزار سال حل شده بود! از آنجا بود که تصمیم گرفتم دهنم را ببندم! 
اما این روز ها فکر می کنم، مگر نه این که سکوت در برابر ظلم، عین انجام آن است؟ 
ما آدم ها، دچار کوری شده ایم. کوری در عین بینایی. کوری انتخابی، برای دیدن چیز های که می خواهیم و ندیدن چیز هایی که نمی خواهیم. برای همین مردم را منطقه بندی می کنیم، که صبح به صبح که بیدار می شویم، راضی و خوشنود در میان هم طبقه هایمان، نبینیم جهان ما دچار چه فلاکتی شده است. کوری را انتخاب می کنیم تا شب با خیال راحت سر بر بالین بگذاریم.
خیابان های منطقه های ما باید خالی از دستفروش و متکدی و معتاد باشد، نباید کودک کاری نزدیک ما شود که مبادا از تلخی بی عرضگی جمعیمان جذام بگیریم! نباید گرسنه و بی خانمانی اطرافمان باشد تا بدون هر گونه عذاب وجدان پُز ماشین و خانه و سفره های رنگینمان را به یکدیگر بدهیم. از اخبار روز و حوادث و غیره و غیره دوری می کنیم، مبادا که عواقب فاجعه بار تصمیماتمان گوش ما را آزار دهد یا لحظه ای خاطر ما را مکدر کند. 
ما همه کور شدیم، دریغ از اینکه کوری ما چیزی از دناست خود ساخته ی اطرافمان نمی کاهد! 





<<در پایان، زن دکتر، که خود منجی جامعه است، از دکتر می‌پرسد: چرا کور شدیم؟ دکتر جواب می‌دهد: نمی‌دانم، اما شاید روزی بفهمیم. زن دکتر جواب می‌دهد: می‌خواهی نظر مرا بدانی؟ من فکر می‌کنم ما کور نشده‌ایم، ما کور هستیم؛ کور اما بینا، کورهایی که می‌توانند ببینند، اما نمی‌بینند>>
۲۸ آذر ۹۵ ، ۰۰:۳۲ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

خود واقعی

فرقی نمی کنه که ما توی جامعه چه شخصیتی داشته باشیم، اینکه خودمون رو چطوری نشون بدیم به بقیه، اینکه بقیه در مورد ما چه فکری می کنن و چه حرفی می زنن. آخر شب، وقتی از تمام ظواهر بیرون اومدیم، این ما هستیم که با افکارمون توی تختمون دراز کشیدیم، و این خودِ واقعی ماست که برای خودمون غیر قابل انکاره...

۰۹ مهر ۹۵ ، ۰۲:۳۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۲

یکی از فواید ماشین تمیز

همیشه ماشینتان را تمیز نگهدارید که اگر وسط یک ظهر گرم تابستان دو کودک بستنی قیفی می خوردند، بی دغدغه لم بدهند روی کاپوت ماشینتان و شما هم لذت ببرید. 


پ.ن: صحنه هایی که قبل از مرگ باید دید :دی 

۰۴ مهر ۹۵ ، ۰۱:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

نگذاریم

ماشین 206 مشکی با داد: خانوم ببخشید به سوال داشتم

من در حال پایین دادن شیشه: بله؟ 

ماشین 206: خانوم ببخشید کلبه ی عشقتون جا واسه یه مستاجر داره؟ 

من در حالت قیافه ای اخم بسیار وحشتناک: نه، پُره

من در حال پیچیدن جلوش، ویراژ دادن بین ماشینا، لایی کشیدن بی اعصاب 

206: این همه تو ترافیک بودی اینطوری اعصابت خورد نشد، یه جمله ی من چی بود مگه اینطوری می کنی؟!

من در حال نگاه نکردن 

206 در حال محو شدن از صحنه 


شاید اگه هر چیز دیگه ای میگفت، انقدر عصبانی نمی شدم. دلمم نمیخواد پاچه ی مردمو بگیرم. دوست دارم تو این مواقع یه جواب خنده دار بدم که حداقل گند نخوره توی حال طرف مقابل. دست خودم نیست! همش میگم ای کاش نذاریم روابط انسانی محدود بشه به ظواهر، به مادیات. ای کاش ارزش همه چیز رو پایین نیاریم. ای کاش با خرج غلط احساسات ارزششو پایین نیاریم. ای کاش ارزش مردم رو با قضاوت کردن اونها از روی ظاهرشون پایین نیاریم. ای کاش نذاریم شخصیت از جامعه ی ما بره، که حتی نتونی توی مترو از دیدن یه صحنه ی جالب یه لبخند بزنی، چون بعدش 20 نفر بهت چشمک می زنن. ای کاش نذاریم اعتماد از بین بره بینمون، که حتی نتونیم کنار هم رانندگی کنیم، کنار هم راه بریم، کنار هم زندگی کنیم. ای کاش کاری نکنیم که بدبینی بشه نیازی برای بقا. 

ای کاش نگذاریم...

۰۴ مهر ۹۵ ، ۰۰:۵۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

بخرید دیگه

بخرید دیگه! ای بابا! این همه گفتم، یدونه نخریدید! بخرید دیگه! دست بکنید تو جیبتون بخرید! بخرید، این قدر حرف مفت نزنید! بچه بودید بهتر بود اصن! الان بزرگ شدید چکار کردید!؟ هیچ خاصیتی ندارید! یه بسته بادکنک 2 تومنی هم نمیتونید بخرید! بادکنک بسته ای 2 تومن، میوفته دونه ای 200 تومن. بابا ما هم کرایه خونه باید بدیم دیگه، با باد هوا نیست که...


پیرمرد اعصاب نداشت. خسته بود. میفهمید؟! خسته! 

۰۴ مهر ۹۵ ، ۰۰:۳۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

آرامش

روزی در کتابی جمله ی زیر را خواندم: 
تلاش برای شادمان تر بودن، درست مثل تلاش در جهت بلندقد تر شدن بیهوده است.
مفهوم این جمله با توضیحاتش این بود که شادمانی، به ویژگی های شخصیتی هر آدم وابسته است و این ویژگی ها عموما در طول زندگی شخص، ثابت هستند. 
پس از گذشت این سال ها، متوجه شدم که ویژگی های شخصیتی، هر چقدر هم محکم و استوار باشند، در برخورد با سایر آدم ها تشدید یا تخفیف پیدا می کنند. 

امروز آدم ها را می دیدم که هر کدام مشغول کاری هستند، راننده ها، رفتگر ها، دستفروش ها، عابران پیاده و ...
فهمیدم که فرقی نمی کرد امروز ما جای کدام یک از آنها بودیم! اینکه توی یک ماشین گران قیمت نشسته بودیم یا پشت موتور، در هر دو صورت در حال آواز خواندن بودیم! اینکه داشتیم زمین را با حرکات موزون جارو می کردیم یا با چرب زبانی دستفروشی می کردیم، یا حتی با پای پیاده توی خیابان راه می رفتیم و می خندیدیم به این دنیا. 

در کنار هم اینگونه هستیم و این معجزه ی ماست... :) 


برای م.ح 3>
۱۷ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۳۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

پانصد

بشتابید، بشتابید! پانصد    

 سی دی های جدید و قدیمی پانصد

آهنگ های نو، مجاز و غیر مجاز پانصد 

فیلم داغ از روی پرده ی سینما پانصد 

کنسرت دزدکی ضبط شده دارم پانصد

تئاتر مجوز دار و ندار پانصد

هر چه می خواهید بخرید، پانصد

سی دی بانک کتاب پانصد 

از این ارزان تر هم مگه داریم؟ 

کل فرهنگ و هنر کشور، پانصد! 


در باب حمایت از فرهنگ!!!


۱۶ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۳۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱

باتلاق

روزی شخصی گل رز سفید پژمرده ای را نشانم داد و گفت تو این گل پژمرده ای. سال ها طول کشید تا فهمیدم من آن گل پژمرده نبودم، اما غنچه ای بودم که در باتلاق روییده. ریشه هایم را برداشتم و از آن باتلاق رفتم. :) 

۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱

Anastatica

when you think everything is over! 

 
 
۲۷ تیر ۹۵ ، ۰۰:۵۳ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲

مهاجرت

 به کجا چنین شتابان ؟

گون از نسیم پرسید

دل من گرفته زینجا

هوس سفر نداری

ز غبار این بیابان ؟

 همه آرزویم اما

 چه کنم که بسته پایم

به کجا چنین شتابان ؟

به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم

سفرت به خیر !‌ اما تو و دوستی خدا را

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی

به شکوفه ها به باران

 برسان سلام ما را


داشتم فکر می کردم که بعضی نعمت ها و توانایی ها، آنقدر بدیهی و ساده به نظر می رسند که قدر آنها را نمی دانیم. مثلا اینکه آدمیزاد پای سفر کردن و مهاجرت دارد. که هر وقت دچار سختی شد، قحطی زده شد، بی آب شد، بی امکانات شد، بی آبرو شد، طرد شد و هزاران شدن های دیگر، می تواند به اندازه ی زندگی اش کوله بار بردارد و برود! می تواند برود و یک جای دیگر از این کره ی خاکی زندگی اش را از صفر شروع کند و زندگی همچنان ادامه دارد...

۲۶ تیر ۹۵ ، ۱۴:۳۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۲

سختی

سختی کشیدن برای زندگی لازم است! باور کنید. سختی ها باعث می شوند بفهمیم هیچ چیز غیر ممکن نیست، اینکه دنیا با یک مشکل به پایان نمی رسد و ارزش آسانی ها و خوشی های زندگی را بفهمیم. 
پایتان را از لانه بیرون بگذارید. :) 
۲۵ تیر ۹۵ ، ۱۴:۲۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۲

آلبوم عکس

مدت ها بود می خواستم آلبوم عکس های قدیمی را نگاه کنم که بالاخره همت به خرج دادم و همه شان را از اول تا آخر نگاه کردم. امروز برای اولین بار در زندگی ام، خواستم همه چیز به دوران بچگی ام برگردد. نه به خاطر اینکه خودم به دوران کودکی برگردم، برای همه ی کسانی که عکسشان توی آلبوم بود. برای آنها که دیگر نیستند، برای آنهایی که در این مدت زندگی خوبی نداشتند و حتی برای آنها که زندگی خوبی داشتند! که برای همه فرصت دوباره ای باشد، تا اشباهاتشان را انجام ندهند و برای آنها که خوب زندگی کردند، مرور زندگیشان باشد. 

دیدن عکسی که سال های زیادی از گرفتن آن می گذرد، حس و حال عجیبی دارد. بعضی خاطرات کم رنگ شده را دوباره زنده می کند، چیز هایی که نفهمیده بودیم را به ما نشان می دهد و پازل سرگذشت زندگی آدم ها را برایمان می چیند. 

توی عکس های قدیمی، هیچ چیز ایده آل نیست. لباس های آدم ها گشاد و بلند است. خانه ها ساده است، حتی مبله نیست. بعضی از عکس ها تارند، بعضی ها نیمه نصفه اند. بعضی از آنها شادند، بعضی غمگین. چشم ها گاهی اوقات قرمز شده اند، گاهی بسته اند. 

نکته ی اصلی عکس های قدیمی این است: یک لحظه، یک مکان و یک عکس. همان یک عکس نه چندان با کیفیت. همان یک عکس که به ما نشان می دهد نقص ها و کم کاستی ها نیستند که به یاد می مانند، آدم ها هستند و احساسات آنها...

۱۸ تیر ۹۵ ، ۲۰:۳۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۲

تلگرام

انقدر در مورد فضای مجازی توی وبلاگم پست گذاشته ام که می شود که شاخه برایش درست کرد! این نوشته هم همچنان در مورد فضای مجازی و به طور مخصوص، خدای نرم افزار های ارتباطی، تلگرام، است. 

قبول دارید هر کسی اخلاق مخصوص به خودش را دارد؟! من از چت کردن بیزارم! یعنی در بیکار ترین حالت هم دوست ندارم توی تلگرام صحبت کنم. هیچ وقت درست و حسابی هم صحبت های توی گروه ها را نمی خوانم و فقط باز می کنم و می بندم که نوتیفیکیشنش پاک شود. 

معتقدم، همان وقت چت کردن را اگر بگذاری حضوری طرف را ببینی هزار برابر ارزش دارد. برای همین از صحبت های طولانی یا جدی یا صحبت های روتین سلام، چطوری، چه خبر؟ توی تلگرام بیزارم. اصلا چطور می شود از طریق تلگرام، مفهوم و حس و هیجان را منتقل کرد وقتی نمی توانی طرف را ببینی و لمس کنی و توی چشمش نگاه کنی؟ دنیای مجازی ارزش حرف ها را کم می کند و آدم ها را بی حیا تر! 

تلگرام فقط به درد این میخورد که قرار های بیرون رفتن را هماهنگ کنی و خبر رسانی کنی و سوالی چیزی بپرسی یا کاری با کسی داشته باشی و عکسی و فایلی چیزی لازم باشد بفرستی. بقیه اش سراسر مزخرف است! مزخرف! 

اگر پیام دادید و دیر جواب دادم یا توی گروه راجع به من حرف زدید و جواب ندادم و از این قبیل چیز ها، ناراحت نشوید، بگذارید به حساب این اخلاق مخصوص (خوب یا بدم). به شما هم توصیه می کنم وقت عزیزتان را پای تلگرام دود نکنید! بروید بستنی هم بخورید بهتر است تا اینکه بروید تلگرام! 

۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۷:۲۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۲

توضیحی درباره ی این وبلاگ

اولین باری که این وبلاگ را ساختم، فقط می خواستم جایی را پیدا کنم که بنویسم (اهل نوشتن روی کاغذ نیستم) هیچ ایده ای نداشتم که چه چیزی بنویسم، پس از ساده ترین چیز یعنی روزمرگی های خودم شروع کردم. هیچ وقت به این فکر نکردم که ای کاش با این وبلاگ معروف شوم و همه بیایند نوشته های من را بخوانند و بگویند به به و چه چه، یا اینکه بخواهم خود نمایی کنم و بگویم من چنینم و چنانم. برای همین تا مدت ها آدرسش را به کسی ندادم، شاید یکی دو نفر. اگر می خواستم این وبلاگ پر مخاطب شود، راهش را بلد بودم، قبلا خودم بلاگر بودم و می دانستم چطور می شود مخاطب جمع کرد. 

کم کم مطالب شکل و شیرازه ی امروزی را به خود گرفت و وبلاگ به این چیزی که امروز هست تبدیل شد. درواقع هنوز هم همان ایده ی اولیه همه چیز را جلو می برد، روزمرگی های من. هر چیزی نوشته می شود، متاسفانه یا خوشبختانه خیال بافی های من نیست و دقیقا یا با اقتباس از اتفاقات روزانه ی زندگی ام است. آنها را صادقانه می نویسم تا شاید یک روز به درد کسی بخورد و از همه مهم تر، می نویسم برای خودم که گهگاهی آنها را مرور کنم و چیزی را فراموش نکنم. 

چیز هایی که می نویسم، گاهی مدت ها در موردشان فکر می کنم و برای همین گاهی دیر به دیر می نویسم. برای اینکه از طولانی گویی بیزارم، خیلی وقت ها سعی می کنم مفهوم را در کوتاه ترین جمله بیان کنم که انقدر کوتاه می شود که فقط خودم می فهمم منظورم چی بوده. 

آشنایانی که مخاطب وبلاگم هستند را می شناسم، حتی آنهایی که ناشناس می آیند را با تقریب خوبی می توانم حدس بزنم. نظرات وبلاگ را می خواستم ببندم. گرچه هیچ کس از اجتماعی بودن و نظر دادن و گرفتن بدش نمی آید. دلیلش این بود که عده ای فقط به نظر دادن قانع نبودند و به نظر های دیگران هم نظر داشتند!!! من هم خیال خودم را راحت کردم و نظرات را خصوصی کردم. گاهی افراد حد خودشان را نمی دانند و اینطوری با خشونت باید برایشان حد و مرز تعیین کرد! از آنجایی که نظرات خصوصی شده، متاسفانه نمی توانم جواب نظر ها و محبت های مخاطبین وبلاگ را بدهم، مگر اینکه آدرسی نشانی ایمیلی چیزی بگذارند تا از این طریق بشود جوابشان را داد. 

تشکر می کنم از کسانی که وقت می گذارند و این نوشته ها را می خوانند و نظر های سازنده می دهند. 


۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۷:۱۸ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱

شخصیت مجازی

همیشه آدمی با فعالیت زیاد در دنیای مجازی بودم و هستم! همیشه هم برای تفریح و گاهی هم وقت گذرانی! شاید نزدیک 1 سال پیش بود که با کم رونق شدن فیسبوک تصمیم گرفتم مثل بقیه در اینستاگرام فعالیت کنم. این شبکه مرا از همان لحظه ی اول بهت زده کرد! 

راستش فکر نمی کردم ما توی کشورمان این همه شاخ و کویین و فوتوگرفر و مدل و هپی لایف و میکاپ آرتیست و این چیز ها داشته باشیم! فکر نمی کردم این همه شاعر و نویسنده و موزیسین و خواننده داشته باشیم! هنوز هم متعجبم! که این ها توی دنیای واقعی کجا هستند؟! خب بابا همه ی این برچسب های عکاس و مدل و شاعر و نویسنده تعریف مخصوص خودشان را دارند!

 به لطف تکنولوژی، این روز ها همه دوربین دارند و با دوربین های کیفیت بالای این روز ها چه کاری آسان تر از عکس گرفتن!؟ عکس گرفتن با حالت ماکرو و هزار جور افکت! بابا با 200 تا عکس از در و دیوار و آدم که نمی شوید عکاس!!! 

طرف کلا قدش با کلیپس و کفش پاشنه بلند به زور شده 150، رفته عکاسی به لطف فوتوشاپ 10 تا عکس خوب گرفته، توی پروفایلش نوشته مدل! خب عزیز من، مدل تعریف دارد، معیار دارد، اینکه تو 4 تا عکس خوب داری که مدل نیستی!!!

3 ماه تابستان رفته کلاس موسیقی، تازه یاد گرفته صدای سازش را در بیاورد! توی پروفایل موزیسین!!! خواننده!!! چرا؟!!؟

به عمرش کلا تنها جایی که نوشته یا دفتر خاطراتش بوده، یا وبلاگ شخصی یا پست های اینستاگرام! آن هم برگرفته از نوشته های دیگران! بعد توی پروفایلش زده نویسنده! شاعر! 

امروز می رود باشگاه، فردا عکس های نیمه لختش را گذاشته توی صفحه اش و پروفایل را هم تغییر داده به بادی بیلدینگ! 


باور کنید من هم دلم می خواهد توی مملکتی زندگی کنم که همه عکاس و مدل و آرتیست و ورزشکار و غیره باشند! اما باور کنید این راهش نیست! مسخره تان می کنند! هر چقدر هم که بخواهیم پشت عکس های روتوش شده قایم شویم و پز بدهیم و دنبال یک پارتنر بگردیم، باز هم نمی توانیم واقعیت را عوض کنیم. 


همه ی این ها، وقتی به ذهنم رسید، که امروز تصمیم گرفتم تکلیف 200 و خورده ای رکوئست های اینستا را مشخص کنم. هر چی پروفایل نگاه می کردم همه شاخ و کویین بودند یا هنرمند و عکاس! دیدم من لیاقت دوستی با همچین بزرگانی را ندارم! 

حالا بزرگان که خوبند! بدتر از آنها اینهایی که عکس پروفایلشان نوشته و بازیگر و اینهاست و توی پروفایل هم نوشته اند "به ما بخوری جر می خوری" !!! نمی دانم این ها را کجای دلم بگذارم! بعضی ها هم که مجهول الهویه اند! نامشان که abc.d2020 و عکس هم ندارند و بعد ها می بینی که آشنایی چیزی بودند و ناراحت هم می شوند از دست آدم! 

طرف توی پروفایلش نوشته لجباز، عصبی مغرور! آفرین، من همیشه آرزو داشتم با آدمی با چنین صفات حسنه ای دوست شوم!!!!!

نوشته مجهز به دی... یاب (اینستا فالو) بک ندی، آنفالو میشی!!!! وای! تو رو خدا من را آنفالو نکن!!!!!!!!!!! تو مگه کی هستی اصلا! 

in rell with myself!!! می شنویم توی خارج یکی با خودش ازدواج می کند، این ها هم حتما همان ها هستند!!! اصلا هم نمی خواهند بگویند ما سینگلیم! رویشان نمی شود! 


خلاصه همه ی اینها را گفتم که بگویم خودتان باشید. وجود خودتان را آنقدر ارزشمند بدانید که نیاز نباشد پشت ماسک های مختلف قایمش کنید. بالاخره کسی هم پیدا می شود که شما را همانطور که هستید بخواهد. 


۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۷:۰۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱

عشق یک طرفه

مطمئنم هیچ عشقی توی دنیا یک طرفه نیست! ممکن است یک و نیم طرفه باشد. یک عددی بین 1 تا 2! ممکن است آنقدر نباشد تا به 2 برسد! اما 1 هم نیست! گاهی عشق آنقدر زیاد نیست که دو طرفه باشد! اما یک طرفه هم نیست! 

۰۹ تیر ۹۵ ، ۰۵:۵۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱

عبادت عجیب

حال کسانی را که در این شب های قدر در حال عبادت عکس از قرآن و سجاده شان می گیرند و در فضای مجازی می گذارند درک نمی کنم! :|

۰۹ تیر ۹۵ ، ۰۱:۱۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱

رویا

رویای من، سرزمینیست که از هر گوشه ی آن که می گذری، مردمی به پایکوبی مشغولند و خسته نشوند نوازنده ها از نواختن، در هیچ ساعتی از شبانه روز...

۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۹:۰۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱

خواب دیدن

هنوز نمی دانم وقتی خواب کسی را می بینی، تو به او فکر کردی یا او به تو! 

در هر دو صورتش نا عادلانه است! 

۰۵ تیر ۹۵ ، ۱۲:۴۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱

تو هم بخواب

مؤذنا! به امید که می زنی فریاد؟ 

تو هم بخواب

که ما خویش را به خواب زدیم...



گریه های امپراتور 

فاضل نظری

۰۱ تیر ۹۵ ، ۰۲:۴۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱

عادت!

ساعت اتاقم را خیلی وقت پیش، یکی از فامیل هایمان که تحمل تیک و تاکش را نداشت خلع باتری کرد! ساعت بیچاره از تنبلی من، مدت ها همان جا بی باطری ماند. روز های اول جای خالی اش  روی دیوار خیلی حس می شد. هر وقت می خواستم زمان را بفهمم نگاهی به جایش می کردم و افسوس که او نبود! مدت کوتاهی نگذشت تا اینکه نگاهم به آن نقطه از دیوار کم و کمتر شد. فقط گهگاهی نگاهم به جای خالی اش می افتاد، وسایل دیگر وظیفه ی او را بر عهده گرفته بودند.

 امروز بعد از گذشت چند ماه بالاخره در یک گوشه از خانه باتری پیدا کردم و ساعت دوباره به جایگاه قبلی اش برگشت. برگشت اما هر بار که اتفاقی به آن نقطه نگاه می کنم، وجودش برایم عجیب است! حالا به نبودنش بیشتر از بودنش عادت دارم و این داستان همیشگی عادت داشتن است! 

عادت، گاهی به بودن و گاهی به نبودن! 

۳۱ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۶ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱

الک خوشبختی!

ما خیلی از چیز های پیرامونمان را الک می کنیم، اما گاهی از الک کردن آدم های اطرافمان غافلیم. الک کردن یک تئوری بیشتر ندارد، آن هم قربانی کردن کمیت برای رسیدن به کیفیت مورد نظر است! 
اگر در اطرافتان آدم هایی هستند که انرژی شان با انرژی شما سازگار نیست، آدم هایی که در کنارشان احساس راحتی نمی کنید، آدم هایی که به آنها اعتماد ندارید یا اینکه تنها برای اینکه سر از کارشان دراورید با آنها دوستید یا آنهایی که چشم دیدنشان را ندارید، الکتان را بردارید و آنها را الک کنید! تظاهر به دوست داشتن یا تلاش برای سازگاری، هر دو روابط شما را تصنعی و کسالت بار می کنند. 
الک کنید! و خودتان و طرف مقابل را از شر این رابطه ی کجدار و مریز آزاردهنده نجات دهید! 
مطمئن باشید هیچ منفعتی را از دست نمی دهید! الک کردن آدم ها، مثل هرس کردن درخت است، جا را برای جوانه های جدید باز می کند. اگر الکتان دستتان باشد، آدم هایی وارد زندگیتان می شوند که آمدنشان سرشار از حس زندگی و آرامش است. 
و این یعنی خوشبختی 
پس، الک کنید! 
۲۶ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱

تلپاتی عجیب

تصور می کنم بین بعضی آدم ها نوعی رابطه عجیب وجود دارد! مثل تلپاتی! یعنی هر وقت، هر کجا آدم نا شناسی نظرتان را به خودش جلب کرد، نگاهش کردید، به او فکر کردید یا با دیدنش لبخندی به لبان شما نشست، بدانید همان رابطه عجیب برقرار شده. عجیب نیست که توی خیابان، مترو یا اتوبوس آدمی را می بینید!؟
 خب الان فکر می کنید دیوانه شده ام! اینطور جا ها پر از آدم است، معلوم است که عجیب نیست آدمی ببینیم! 
اما دقیقا نکته همین جاست! از بین هزاران هزاران آدمی که از کنار شما توی خیابان، مترو، اتوبوس، فضای مجای و غیره و غیره می گذرند، چند نفرشان را می بینید!؟ در واقع شما اکثر آنها را نمی بینید (دیدن به معنای نگاه همراه با توجه). درصد کمی از آنها هستند که ممکن است توسط شما دیده شوند، یا حتی درموردشان فکر کنید. البته منظور  ظاهر های عجیب و غریب نیست، همه به آنها توجه می کنند. 
طبق تجربه ی شخصی، همان درصد کمی که شما می بینید، معمولا همان کسانی هستند که شما را می بینند! نمی دانم این نتیجه گیری نا دقیق و احمقانه را چطور بیان کنم! اما بار ها و بار ها زندگی به من ثابت کرده که آدم هایی که گوشه نظری به آنها داریم، همان هایی هستند که گوشه نظری به ما دارند. اگر به آنها توجه کنیم، میبینیم که اشتراکاتی هم با آنها داریم! 
در آخر، همین افرادی که نظر ما را به خود جلب می کنند، می شوند دوستان یا همکاران خوب و گاهی هم عشق! هر روز که از جای شلوغی می گذرم و کسی توجهم را جلب می کند، به این فکر می کنم که چقدر سریع از کنار کسانی که با آنها تلپاتی دارم می گذرم! چقدر راحت بدون آنکه همدیگر را بشناسیم و اشتراکاتمان را پیدا کنیم، از هم می گذریم! چقدر دوست های خوب و چقدر عشق از دست می دهیم! 
اگر شجاعت این اکتشاف را داشتم، هیچ وقت نمی گذاشتم کسی که توجهم را جلب کرده، همینطور جلوی چشمم برود و مثل یک معما باقی بماند. شما اگر شجاعتش را دارید، کشفش کنید! من هم روزی این شجاعت را به دست خواهم آورد! 

کاش زندگی مجالی برای درک همه ی این مضامین عجیب می داد! 
۲۳ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱

کمی خوبتر باشیم آپدیت می شود!

چند وقت پیش بود که تصمیم گرفتم کمک های خیرخواهانه ای را که هر فرد می تواند به عنوان عضوی از جامعه انجام دهد، به صورت یک صفحه ی جداگانه روی وبلاگم بگذارم تا هر کسی که اتفاقی چشمش به وبلاگم خورد سری به آن صفحه بزند و ایده بگیرد. حالا این لیست 10 تایی شده و مدام آپدیت خواهد شد. 

هر کسی این صفحه را باز کرد، می تواند با توجه به توانایی و علاقه اش، یک فعالیت خیرخواهانه را انجام دهد. می دانم که من فقط یک نفر از 80 میلیون نفر هستم و وبلاگم هم جزو پر بازدید ترین ها نیست، اما معتقدم همین یک نفر ها اگر به هم متصل شوند، می توانند غیرممکن ترین کار ها را هم انجام دهند. 

پس نگران این نباشید که کمک شما 1000 تومان است یا 1 میلیون تومان، هر چقدر باشد ارزشمند است. در ضمن، بسیاری از موارد، احتیاج به هزینه کردن ندارند و شما می توانید حتی با به اشتراک گذاشتن آنها کمک های بیشتری جمع کنید. 

این را هم اضافه کنم که شما شاید 1000 تومان کمک کنید، اما حس خوب ناشی از این کمک خیلی بیشتر از مبلغش می ارزد. :)

۲۳ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۴۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱

بی فضا - زمانی

بیدار میشم، همه جا تاریکه، نور زیر در، چشممو اذیت می کنه. میدونم کجام، اما نمیدونم ساعت چنده. دستمو از روی تخت پرت می کنم پایین که گوشیمو پیدا کنم. ساعت 11 شبه. از ساعت 6 خوابیدم، مشکل اینه که روی کاناپه خوابیده بودم. نمیدونم چطوری تا اتاقم اومدم، یعنی یادم نمیاد. 
به این فکر می کنم چقدر میتونه عجیب باشه، که بخوابی و بعد پاشی ببینی تو یه فضا-زمان دیگه ای. 
۲۳ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱

قانون پرواز

آن که در سر هوای پرواز های بلند دارد، باید در بلند ترین قلّه خانه بسازد. 

۱۴ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۳۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱

آبرو

زمانی من هم جزو کسانی بودم که به آبرویشان اهمیت می دهند! آن موقع برایم مهم بود که اطرافیان در موردم چه فکری می کنند. به مرور زمان فهمیدم، وجهه و آبرویی که قطره قطره و با گذشت زمان جمع می کنیم، مثل یک حباب، با کوچکترین ضربه ای از بین می رود. فقط کافیست که یک نفر در مورد شما شایعه ای پخش کند، آن وقت است که هر کسی به خودش اجازه می دهد راست و دروغ و تخلیات ذهنیش را با هم مخلوط کند و اسم شما را هم می نویسد بالایش!

بعد از آن، نام شما می شود نقل تمام محافل و مایه ی سرگرمی همگان! اولش شاید برایتان سخت و غیر قابل تحمل باشد، اما بعد ها ضد گلوله می شوید! می فهمید آبرویی که قرار باشد با یک حرف، با یک اتفاق، با یک عکس یا با یک شایعه از بین برود، همان بهتر که برود! من اسم این آبرو را آبروی رفتنی گذاشتم! درست است که رفتنش ناراحتی دارد، اما وقتی آبروی رفتنی برود، تازه می فهمید دوستان و دشمنان واقعیتان چه کسانی هستند. آن وقت است که اطرافتان را از لاشخور ها خالی می کنید و فضای بیشتری برای دوستان واقعیتان محیا می شود. آدم هایی کنارتان قرار می گیرند که شبیه خودتان باشند، کسانی که در آن سیل شایعات شما را باور داشتند، دوستتان داشتند، حتی اگر همه ی حرف ها واقعیت داشته باشد. 

آبروی رفتنی باید برود! یا خودش، یا به زور! برود تا زندگی شکل صمیمانه خودش را نشان دهد! 

۰۹ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۳۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱

آنجا تو را خواهم دید

ماورای باور های ما
ماورای بودن و نبودن های ما 
آنجا دشتی است
آنجا تو را خواهم دید...
۰۷ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۱۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

از تظاهر تا واقعیت!

انسان های منظم کسانی هستند که همانطور که لباس های گران قیمتشان را در جای مناسبی می گذارند، لباس های ارزان قیمتشان را نیز در جای مناسبی بگذارند. آدم خوب های واقعی هم در حق بقیه همینطور هستند. 

۲۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۱۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

زنان شرقی

من، برای همه ی زنان شرقی غمگین می شوم. برای همه ی آنهایی که ولادتشان مایه ی ننگ، زندگی شان از روی وابستگی و مرگشان بی سر و صداست. برای آنهایی که باید برای حقوق های اولیشان بجنگند. برای باکره ها، هرزه ها، بیوه ها، مطلقه ها و تمام برچسب خوردگان دیگر غمگین می شوم. برای مادر ها، که نقش شرقی شان چیزی نیست جز اینکه سلطان غم باشند! غمگین می شوم برای آنان که نامشان در تاریخ مرد سالار شرق قلم گرفته شد. برای آنان که حیثیت و آبرویشان قربانی هوس رانی شخص دیگری شد. برای آنان که مثل کالا داد و ستد شدند، برای کسانی که به بهانه "تفاوت" اما به عنوان "برتری" خانه نشین شدند. برای زنان که نصف شدند! غمگین می شوم برای کسانی که مجبور شدند ویترین باشند. 

من برای همه ی زنان شرقی همه جای دنیا، غمگین می شوم! 

۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

تلاش محکوم به شکست

هیچ وقت سعی نکنید آدم ها را تغییر دهید! آنها را همان طور که هستند بپذیرید و دوست داشته باشید یا رها کنید و از آنها بگذرید. تلاش برای تغییر آدم ها، دقیقا مثل فشردن فنریست که با لحظه ای رها سازی به جای اولیه ی خود بر می گردد! 


پ.ن: پستی با عنوان "تغییر" به زودی در این مکان نصب خواهد شد!!!

۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۵۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

آغازگر یک چرخه ی معیوب

به نظر من، آدم هایی که آدامسشان را زیر صندلی می چسبانند، همان هایی هستند که کارت متروشان را می اندازند روی دستگاه کارت خوان مترو! همان آدم هایی که تراکت ها را می گیرند و یواشکی می اندازند روی زمین، همان هایی که توی مترو و اتوبوس  بقیه را هل می دهند تا خودشان را جا کنند. این آدم ها دقیقا همان هایی هستند که آشغال ها را می اندازند کنار سطل آشغال، همان هایی که بی اجازه سرک می کشند توی تلفن همراه بقیه و همان هایی که مدام بین خطوط لایی می کشند! می بینید که یک آدامس چقدر می تواند مشکل ساز باشد!؟ به راحتی چسباندن آدامس زیر صندلی می توان وارد این چرخه ی آزار دهنده شد. شهری برایمان نمی ماند، اگر همه وارد این چرخه ی بی پایان بی فرهنگی شویم.

پس لطفا، آدامستان را زیر صندلی نچسبانید!

۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۲۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

فرشته و تفنگ های حباب ساز

"خانومای عزّیز، خانومای محـــترم! لطفا یه لحظه توجه کنید! تفنگ های حباب ساز، یه تفنگ با شیپور و مایع همراهش، فقّط 5 تومن. آیا از این قسمت، کسی قادر به خرید هست؟! یا خدای نکرده قادر به خرید نــــــــــیست!؟ به اسم بچت بخر، خودت باش بازی کن! "

وسط یه روز شلوغ، یه موج عظیم از حباب های رنگی میاد دورت و حس اینو بهت میده که وارد سرزمین عجایب شدی. این متن صحبت های یه پسر 10-12 سالست که اگه خیلی خوش شانس باشید میتونید توی مترو بشنوید. وجودش معجزست! وجود فرشته ای که با حضورش باعث نشستن لبخند روی لب همه میشه. قدر این فرشته هارو بدونیم.  



پ.ن: هنوز فاز این آدمایی که با اخم و غر حباب هارو از خودشون دور می کنن نفهمیدم! 
۲۸ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۰۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

آن دو نفر!

همه ی آدم ها توی زندگیشان حسرت هایی دارند، چیز های کوچک و بزرگی که هر کدام از ما دوست داریم در گذشته ی مان تغییر دهیم. آن دو نفر هم، تنها حسرت های من هستند. دو نفری که حضورشان در خاطره ام شاید در حد 3 دقیقه هم نباشد، اما گاهی اوقات سخت مرا به فکر فرو می برند. 

کرشمه! نمی دانم اسمش این بود یا این اسم زاییده ی ذهن خودم! صورتش هم یادم نمی آید! هیچ چیز! شاید طبیعی باشد، از بین 300 نفر هم مهد کودکی، چهره ی او را به خاطر نداشته باشم. کرشمه دختری کم رو و دوست داشتنی بود که می خواست با من دوست شود، و این تنها چیزیست که از او در ذهنم نقش بسته! نمی دانم چرا دوستی او را قبول نکردم یا اینکه الان در کجای این دنیای بی کران است، فقط می دانم کرشمه رفت و من را با حسرت از دست دادن خودش تنها گذاشت! شاید هم رفتنش برای این بود که من بیاموزم بهتر آدم های اطرافم را ببینم، بفهمم هر آدمی ارزش توجه را دارد، حتی اگر در گوشه و زوایای زندگی پنهان مانده باشد. 

رهگذر! او رهگذر بود! کسی که حتی اسمش را نمی دانم!!! فقط می دانم در وسط یک کوچه ی خلوت در ظهر یک روز خوش آب و هوای بهاری، نرسیده به یک تقاطع، صدای بسیار گوش خراش کلاغی، آرامش روز را هزار تکه کرد، من که از بد صدایی بیش اندازه کلاغ سرم را بالا برده بودم تا مجرم را پیدا کنم در حالی که خنده ام گرفته بود، سر تقاطع دیدم که او هم می خندد! او اولین کسی بود که مثل خودم به آن صدای به آن بدی توجه کرد و خندید! با او چشم در چشم شدم و دو نفری خندیدیم! بعد هم هر کسی راه خودش را رفت! او وسط آن کوچه ی خلوت ظاهر شد تا تبدیل شود به یکی از حسرت های زندگی ام! تا اینکه گاهی اوقات خیال بافی کنم که با او نشسته ام و حرف می زنیم از تمام ناگفتنی های این دنیا و می خندیم به همه ی شان و وسط آن آرامش تمام نشدنی، یکدفعه حقیقت بخورد توی سرم! که ای کاش می دویدم پشت سرش و دو دستی می گرفتمش! اما او در چشم به هم زدنی محو شد! او محو شد تا بفهمم حضور آدم ها ممکن است برای ما ثانیه ای بیشتر طول نکشد، اما به قدری عمیق باشد که هر روز حسرت از دست دادنشان را بخوریم! 

شاید روزی اعلامیه بدهم توی روزنامه و پیدایشان کنم! 

هر کجا هستید، دوستتان دارم! 

۲۷ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۳۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

آهنگ های تو مترویی

هیچ وقت آدم هایی که توی مترو با هندزفری توی گوششان یک آهنگ شاد قِر دار را با صدای بلند گوش می کنند و همزمان کاملا اتو کشیده و با اخم به افق خیره شده اند را درک نمی کنم!  

۲۴ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۴۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

تصمیم کبری!

اگر قرار بود همه ی تصمیم هایی که در زندگی می گیریم، مثل تصمیم های کبری عملی می شدند، دنیا پر می شد از افراد موفقی که کسی کنجکاو نبود روش های موفقیتشان را کشف کند. آن وقت این همه کتاب های خود سازی و پنیر و قورباغه و زندگی خود را متحول کن و از این حرف ها هم وجود نداشت چون همه برای خودشان یک پا، خودساز بودند! 

اصلا شاید یکی از جذابیت های رسیدن به اهداف هم همین باشد! بالاخره دستاورد ها هم روزی هدف هایی بوده اند که تصمیم گرفته ایم عملی شان کنیم و کردیم. اگر قرار بود همه به آن برسند که دیگر منحصر به فرد نمی شد! یکی از همین هدف هایی هم که ما عملی نمی کنیم، می شود دستاورد منحصر به فرد یک آدم دیگر. 

در نهایت، آن چیزی که ما تصمیم می گیریم انجام دهیم، تا وقتی که انجامش ندهیم، چیزی به ارزش های ما اضافه نمی کند! مثلا من می توانم صبح را با تصمیم بزرگم برای شاگرد اول شدن آغاز کنم، و ظهر تصمیم بگیرم یک درس سه واحدی را حذف کنم و شبش با خانواده بروم میهمانی! :|


پ.ن: شاید بعضی وقت ها هم لازم است تا صبر کنیم زمان مناسب تصمیم کبری فرا برسد! خدا کند که برسد! 

۲۰ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۲۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

مهم ترین ترفند عکاسی از آدم ها

نوع خاصی از تنظیم دوربین نیست! یا نور پردازی خاص یا هیچ عامل فیزیکی دیگر! فقط کافیست بدانید تا کسی را دوست نداشته باشید نمی توانید پرتره خوبی از او بگیرید! قطعا همان دوست داشتن است که دست آدم را روی بی نقص ترین زاویه تنظیم می کند...
۱۹ فروردين ۹۵ ، ۱۵:۳۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

هدف سال نو

فکر می کنم یک جایی خواندم که یک ضرب المثل انگلیسی هست که می گوید: برای اینکه به اهدافت برسی، اول باید از خواب بیدار شوی!


خیلی جمله ی سنگینی است اگر دقت کنید! بر خلاف بعضی لیست های بالا بلندی که اسمش لیست اهداف است، امسال فقط یک هدف دارم و آن هم زود از خواب بیدار شدن است!!! :دی 

۰۱ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۱۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

چیزی که ما را نکشد قوی ترمان می کند

اس ام اس: 

"تا آخر عمر درگیر من خواهی بود و تظاهر می کنی که نیستی! مقایسه تو را از پا در خواهد آورد. من می دانم به کجای قلبت شلیک کرده ام. تو دیگر خوب نخواهی شد! "


راست می گویی! توسط تو به قلب من شلیک شده! اما نمی دانی که جای همه ی زخم ها با گذشت زمان خوب می شود و بعد از آن، انسان قوی تر از پیش به راه خودش ادامه می دهد. جای زخمی که می ماند، همواره یاداوری می کند، که در زندگی به هر کسی اعتماد نکنیم! دل به هر کسی نسپاریم و بدانیم که هر کسی لیاقت همراهی ما را ندارد. 

من اما، تفنگ به دست نداشتم که به کسی شلیک کنم! سکوت، تنها سلاح من است! تو را تنها گذاشتم و رفتم. تو را و همه ی آن کلاغ هایی که کارشان از این شاخه به آن شاخه پریدن بود. شما همگی محکومید به با هم بودن! 

این کلام، پایان سکوت از روی ترحم من است و پایان تو. 

۲۸ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۱۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

رد پای عشق

"همان لحظه بود که عاشقش شدم! قسم می خورم. با این همه خوب می دانم اگر در دانشکده ی دیگری درس می خواندم، عاشق کس دیگری می شدم. یا اگر شهر دیگری می بودم. یا کشوری دیگر. اگر صد سال قبل زندگی می کردم لابد عاشق خاتونی می شدم از قاجاریان. و اگر دویست سال قبل به دنیا آمده بودم با همین توان و غرابت، عاشق زنی دیگر با اسمی دیگر. مه لقا مثلا! خودم را این طور قانع کرده ام که افسانه یکی از آن هزاران معشوقه های بالقوه ای بود که می توانستم به آنها عشق بورزم. دلیل روشنی ندارم اما فکر می کنم بین این افسانه ها باید چیز های مشترکی باشد..."*

عشق بی سر و صدا می آید. اولین بار مثل برق می رود توی وجود آدم و هر آنچه هست و نیست را به رعشه می اندازد. انگار که مدام آب داغ و آب یخ بریزند روی سر آدم. دفعه های بعدی انگار که عادت کرده باشی، شدتش کمتر می شود، تا جایی که به این نتیجه می رسیم که فقط همان بار اول عاشق شده ایم و ممکن است فکر کنیم دیگر هیچ گاه عاشق نخواهیم شد. 
اما عشق، کارش را خوب بلد است! موقعی که حواسمان نیست، دوباره می آید یواشکی از گوشه ی قلب وارد می شود و باز هم همان تپش های قلب و باز هم همان نگاه های منتظر... 
حداقل امیدوارم که اینطور باشد! 


* بخشی از کتاب "من گنجشک نیستم" ، مصطفی مستور

پ.ن: دنباله ی این پست در آینده ای نه چندان نزدیک! ادامه دارد...
۲۱ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۰۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

motivation

مردم سر روی شانه ی کسی که دوستش ندارند نمی گذارند! 

۱۶ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۴۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

فلش بک

یادم می آید دوران کودکی، همه ی اطرافیان با نگاهی حسرت بار، زل زده به من، آه کشان می گفتند: خوش به حالت که الان بچه ای! بچگی کن! یه روز بزرگ میشی بعد میگی ای کاش بچه میموندم. 
الان همان یک روز است! 15-16 سال بعد از آن روز ها و من دیگر بزرگ شده ام، مشکلات هم بزرگتر شده اند، دغدغه ها هم بیشتر شده اند، اما من هنوز هم آرزو نمی کنم که ای کاش بچه میماندم. 

# بیست ساله شدم!!! 
۰۵ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۰۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

بد و بدتر

انگار عادتمان داده اند، تا بین بد و بدتر، بد را انتخاب کنیم! حال آنکه گاهی بد، به اندازه ی بدتر، بد است!!!!!
داستان، داستان تربیت بچه فیل است: 

فیل کوچک به درختی بسته میشود. سعی میکند خودش را رها کند، ولی از آنجا که به اندازه کافی قوی نیست نمیتواند طناب را شل کند. پس از چندین بار سعی کردن و نتوانستن، فیل شرایط را میپذیرد. حتی بعدها که فیل به اندازه کافی بزرگ و قدرتمند شد نیز سعی نمیکند خودش را رها کند، اگرچه به آسانی میتواند طناب را پاره کند. فیل آموخته است که هرگز به تنهایی نمیتواند خود را آزاد کند بنابراین هرگز سعی نمیکند؛ چرا که فکر میکند آزادی غیر ممکن استبرای انسان نیز به همینگونه است. عادتها در هر سنی میتوانند ایجاد شوند و بسیاری از آنها در سنین پایین شکل میگیرند. افراد بر اساس عادتهایشان عمل میکنند، میاندیشند و باور میکنند. هر شخصی عادات خوب و بدی دارد که هرگز درباره آنها سوال نمیپرسدعادات شبیه طنابهایی هستند که شما وجودشان را باور دارید.*


همیشه انتخاب با ماست، می توانیم هم بد را و هم بدتر را از گزینه های زندگیمان حذف کنیم، اگر به پوسیده شدن طناب ها باور داشته باشیم. 



* برگرفته از وبسایت پونیشا: متن کامل

۳۰ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۵۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۲

برای انگاره با رمز: تو کامنتای وبلاگت

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۹ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۵۴ ۰ نظر

یک بی شعور جدید

همانطور که میدانید انواع مختلفی از بی شعور ها وجود دارد که آقای خاویر کرمنت زحمت کشیده و به خوبی آنها را در کتاب "بی شعوری" طبقه بندی کرده! امروز می خواهم شما را با نوع جدیدی از بی شعور با نام "بی شعور مجازی" آشنا کنم! 
بله! همانطور که حدس زدید من یک بی شعور مجازی هستم! قبول دارم که تلفن همراهم همیشه ی خدا روی حالت سکوت است در حدی که هر وقت زنگ بزنید متوجه نمی شوم، قبول دارم که پیامک ها را حداقل با 7-8 ساعت تاخیر جواب می دهم و وسط چت توی تلگرام و وایبر ممکن است خوابم ببرد یا مشغول کاری شوم که به کل یادم برود جواب شما را بدهم! قبول دارم که ممکن است پیام های فیسبوک و دایرکت های اینستا و ... را بخوانم و یادم برود جواب بدهم. بالاخره قبول کردن بی شعوری گامی در جهت درمان آن است... 
همه ی این ها را گفتم که بگویم این فقط یک نوع از بیشعوری است و هیچ اعتبار دیگری ندارد! یعنی اگر هر یک از موارد فوق اتفاق افتاد، اصلا ربطی به میزان ارزشی که برای آدم های اطرافم قائلم ندارد و سعی کنید توی دلتان بگویید: عجب بیشعور مجازی ای! و ضمن حفظ خون سردی، با رفتار بعدیتان تبدیل به یک بی شعور حقیقی نشوید!!!!! 
۲۳ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۴۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱

یکبار مصرف

داشتم فکر می کردم، این روز ها توی دنیا همه چیز چقدر یکبار مصرف شده! زمان های قدیم دستمال ها را دوباره می شستند، لباس ها را وصله پینه می کردند، کتاب ها را دست به دست می چرخاندند، پیام ها را روی دیوار ها می زدند، خودنویس ها را دوباره پر جوهر می کردند و ... 
امروزه همه چیز با سرعت نور ارزش خودش را از دست می دهد. لوازم یکبار مصرف شده اند، حجم عظیم برگه های تبلیغاتی که تولید و دور ریخته می شوند رو به افزایش است، لباس ها با کوچک ترین پارگی راهی سطل زباله می شوند و ... اصلا "یکبار مصرف" شده یک شاخه برای خودش! لیوان یکبار مصرف، بشقاب یکبار مصرف و ... هنوز نمی دانم چه چیزی باعث شده که ما آدم ها این همه به چیز های یکبار مصرف علاقه مند شویم. یعنی نمی دانم این چه نوعی از راحت طلبی است که باعث می شود هزار و یک وسیله را با زحمت زیاد بسیازیم و بعد از یک بار، مصرف کردن، راهی زباله دان (گاهی هم اقیانوس ها!!!!) کنیم و دودشان کنیم بروند بشوند گاز های گلخانه ای! 
با این روند رو به رشد یکبار مصرف ها، اصلا بعید نیست، روزی، آدم ها هم یکبار مصرف بشوند! 
۰۲ بهمن ۹۴ ، ۰۲:۲۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۲

تولدش

تولدش یادم رفت! به همین راحتی! قبلا 23 دی برام روز خیلی مهمی بود. از صبح دارم فکر می کنم چطور شد که یادم رفت و چکار باید بکنم که جبران بشه. میدونم چیزی جبرانش نمیکنه. چرا یادم رفت!؟ چرا؟؟؟!



چرا؟

۰۲ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۱۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۳

شاید جا هایمان عوض می شد

نشسته بودیم توی کافه، توی یکی از شلوغ ترین خیابان های تهران. مشغول همان مدل حرف های همیشگی، حرف هایی که جلوی فنی شروع می شوند و به دو سه ساعت کافه نشینی ختم! در باز شد، او آمد به سمت نزدیک ترین فرد به در، من! خانم فال می خرید؟ من حتی درست و حسابی نگاهش نکردم، گفتم نه، ممنون. مکالمه چند ثانیه بیشتر نشد تا اینکه صاحب کافه آمد و با لحن خیلی جدی گفت، آقا بفرمایید بیرون. از آن مدل لحن هایی که کلمات مودبانه ای دارد ولی انگار که گفته باشی گورت را گم کن. 
او هم بدون هیچ مقاومتی رفت. ما همچنان در کافه نشسته بودیم، یکی در انتظار آماده شدن قهوه اش، یکی در حال روشن کردن سیگارش، یکی منتظر دوستش. اما "او" او کار مهم تری داشت، از این کافه به آن کافه به دنبال "انسانیت" می گشت. 



پ.ن: نگاهش نکردم، چون خجالت می کشیدم! جرئت چشم توی چشم شدن با او را نداشتم. 
۲۲ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۲

every moment is miracle

فکرش را بکنید، دنیا 7/5 میلیارد نفر جمعیت دارد! 
780 میلیون نفر هم اکنون از سوء تغذیه رنج می برند! 
38 میلیون نفر در سرتاسر دنیا به بیماری ایدز مبتلا هستند! 
در کنار اینها، اگر آمار سرطان و سکته های قلبی و مغزی و تصادفات و بیماری های نادر و  بیماری های واگیر دار و کشنده و تعداد ایتام و معلولین را هم اضافه کنیم و همه ی این آمار را با آمار مرگ و میر ناشی از بلایای طبیعی و آمار بیماری های ذهنی و روانی جمع کنیم، می فهمیم که همه ی ما خوش شانس هستیم! 
در واقع، همینکه الان در حال نفس کشیدن هستیم، مثل معجزه است. 
اگر در حال حاضر از لحاظ جسمی سالم هستید و در یک خانواده نرمال زندگی می کنید، اگر به هیچ کدام از بیماری های روحی و روانی دچار نشده اید، اگر پوستتان مثل درخت نشده و مو هایتان مثل مرد گرگی پر پشت نیست، اگر مثل استیون هاوکینگ تا آخر عمر محکوم به زندگی شبه نباتی نیستید و عقب ماندگی ذهنی ندارید، اگر به آب آلرژی ندارید و هزاران "اگر" دیگری که می توانست برایتان اتفاق بیفتد و هنوز اتفاق نیفتاده، این یعنی شما یک معجزه هستید! 
در واقع هر لحظه یک معجزه است! 
حالا اگر هم خدایی نکرده، یکی از این اگر ها برایمان اتفاق بیفتد، یعنی فقط گوشه ی خیلی خیلی کوچکی از این معجزه کم شده.


نتیجه گیری اش دیگر به عهده ی خود مخاطب ولی اگر حوصله داشتید نگاهی هم به لینک های زیر بیاندازید
 


۱۴ دی ۹۴ ، ۱۵:۳۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۲