بالاخره اومدم خوابگاه و ساکن شدم. کی فکرشو می کرد؟ من بیام شمال؟ اونم اینجا با این شرایط. چقدر روزای آخر روزای پر تنشی بود. چقدر نگران گرفتن گواهینامه بودم. چقدر کار داشتم. و همه ی اون ناراحتی ها و اشک هایی که بدرقم شد. "ای کاش یزرگ نمی شدی" 

و بعدش چقدر سریع گذشت. چقدر سریع به هم عادت کردیم و حالا هم همه چیز خیلی خوبه. انقدر خوب که گاهی وقتا مثل خواب به نظر می رسه. 

برای خودت نشستی اون بالا...