همه ی آدم ها توی زندگیشان حسرت هایی دارند، چیز های کوچک و بزرگی که هر کدام از ما دوست داریم در گذشته ی مان تغییر دهیم. آن دو نفر هم، تنها حسرت های من هستند. دو نفری که حضورشان در خاطره ام شاید در حد 3 دقیقه هم نباشد، اما گاهی اوقات سخت مرا به فکر فرو می برند.
کرشمه! نمی دانم اسمش این بود یا این اسم زاییده ی ذهن خودم! صورتش هم یادم نمی آید! هیچ چیز! شاید طبیعی باشد، از بین 300 نفر هم مهد کودکی، چهره ی او را به خاطر نداشته باشم. کرشمه دختری کم رو و دوست داشتنی بود که می خواست با من دوست شود، و این تنها چیزیست که از او در ذهنم نقش بسته! نمی دانم چرا دوستی او را قبول نکردم یا اینکه الان در کجای این دنیای بی کران است، فقط می دانم کرشمه رفت و من را با حسرت از دست دادن خودش تنها گذاشت! شاید هم رفتنش برای این بود که من بیاموزم بهتر آدم های اطرافم را ببینم، بفهمم هر آدمی ارزش توجه را دارد، حتی اگر در گوشه و زوایای زندگی پنهان مانده باشد.
رهگذر! او رهگذر بود! کسی که حتی اسمش را نمی دانم!!! فقط می دانم در وسط یک کوچه ی خلوت در ظهر یک روز خوش آب و هوای بهاری، نرسیده به یک تقاطع، صدای بسیار گوش خراش کلاغی، آرامش روز را هزار تکه کرد، من که از بد صدایی بیش اندازه کلاغ سرم را بالا برده بودم تا مجرم را پیدا کنم در حالی که خنده ام گرفته بود، سر تقاطع دیدم که او هم می خندد! او اولین کسی بود که مثل خودم به آن صدای به آن بدی توجه کرد و خندید! با او چشم در چشم شدم و دو نفری خندیدیم! بعد هم هر کسی راه خودش را رفت! او وسط آن کوچه ی خلوت ظاهر شد تا تبدیل شود به یکی از حسرت های زندگی ام! تا اینکه گاهی اوقات خیال بافی کنم که با او نشسته ام و حرف می زنیم از تمام ناگفتنی های این دنیا و می خندیم به همه ی شان و وسط آن آرامش تمام نشدنی، یکدفعه حقیقت بخورد توی سرم! که ای کاش می دویدم پشت سرش و دو دستی می گرفتمش! اما او در چشم به هم زدنی محو شد! او محو شد تا بفهمم حضور آدم ها ممکن است برای ما ثانیه ای بیشتر طول نکشد، اما به قدری عمیق باشد که هر روز حسرت از دست دادنشان را بخوریم!
شاید روزی اعلامیه بدهم توی روزنامه و پیدایشان کنم!
هر کجا هستید، دوستتان دارم!
هیچ وقت آدم هایی که توی مترو با هندزفری توی گوششان یک آهنگ شاد قِر دار را با صدای بلند گوش می کنند و همزمان کاملا اتو کشیده و با اخم به افق خیره شده اند را درک نمی کنم!
اگر قرار بود همه ی تصمیم هایی که در زندگی می گیریم، مثل تصمیم های کبری عملی می شدند، دنیا پر می شد از افراد موفقی که کسی کنجکاو نبود روش های موفقیتشان را کشف کند. آن وقت این همه کتاب های خود سازی و پنیر و قورباغه و زندگی خود را متحول کن و از این حرف ها هم وجود نداشت چون همه برای خودشان یک پا، خودساز بودند!
اصلا شاید یکی از جذابیت های رسیدن به اهداف هم همین باشد! بالاخره دستاورد ها هم روزی هدف هایی بوده اند که تصمیم گرفته ایم عملی شان کنیم و کردیم. اگر قرار بود همه به آن برسند که دیگر منحصر به فرد نمی شد! یکی از همین هدف هایی هم که ما عملی نمی کنیم، می شود دستاورد منحصر به فرد یک آدم دیگر.
در نهایت، آن چیزی که ما تصمیم می گیریم انجام دهیم، تا وقتی که انجامش ندهیم، چیزی به ارزش های ما اضافه نمی کند! مثلا من می توانم صبح را با تصمیم بزرگم برای شاگرد اول شدن آغاز کنم، و ظهر تصمیم بگیرم یک درس سه واحدی را حذف کنم و شبش با خانواده بروم میهمانی! :|
پ.ن: شاید بعضی وقت ها هم لازم است تا صبر کنیم زمان مناسب تصمیم کبری فرا برسد! خدا کند که برسد!
فکر می کنم یک جایی خواندم که یک ضرب المثل انگلیسی هست که می گوید: برای اینکه به اهدافت برسی، اول باید از خواب بیدار شوی!
خیلی جمله ی سنگینی است اگر دقت کنید! بر خلاف بعضی لیست های بالا بلندی که اسمش لیست اهداف است، امسال فقط یک هدف دارم و آن هم زود از خواب بیدار شدن است!!! :دی