بعضی وقت ها خودم هم حسش می کنم. بعض وقت ها هم انتظارش را می کشم. انتظار اینکه یکی از همین اطرافیانم بگوید: بس کن دیگه بابا چرا ضد حال می زنی! و حتی برایش جواب هم آماده کردم! اگر روزی کسی چنین حرفی زد در جوابش می گویم: من ضد حال نزدم، فقط چند تا از واقعیت های زندگیو گفتم.
این جواب را بار ها در ذهنم مرور می کنم. راستش وقتی که غرق در رویا پردازی و یا مشغول به انجام کار های احمقانه می شویم، همین واقعیت های زندگی خیلی تلخ می شوند. کوچکترین مثالش همین است که کسی شب امتحان برنامه ی ساحل بچیند و من از بین جمع بگویم آفرین اما فردا امتحان داریم و این خودش بزرگترین ضد حال است! برای خودم هم ضد حال است! همه می دانند که امتحان داریم و واقعا لازم نیست من گوشزد کنم،اما انگاری مواجه شدن با واقعیت های زندگی برایم به یک عادت تبدیل شده.
راستش دوست دارم به آن روز هایی برگردم که در کوچه و خیابان به همه لبخند می زدم، به هر مغازه ای با روی خوش وارد می شدم، حال و احوال همه را می پرسیدم، آن روز هایی که دوست هایم صندوقچه ی مگو ترین اسرارم بودند، آن روز هایی که هر آدم اخمویی را که می دیدم تعجب می کردم، آن روز هایی که با دیدن شما ،مردم، به وجد می آمدم و آن روز هایی که از هیچکس قلبا متنفر نبودم. دل خودم هم برای آن روز ها خیلی تنگ شده.
نمیدانم چه شد که عینک خوش بینی ام گم شد. نمیدانم که در سیر زمان جا ماند یا خودم آن را جایی جا گذاشتم، نمی دانم کسی آن را ربود یا کسی قرض گرفته بود و یادش رفت که پس بدهد، فقط می دانم که یک عدد عینک گم شده. از یابنده تقاضا می شود آن را به هر کسی که به آن احتیاج داشت تحویل بدهد.