۴۶ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

آن دو نفر!

همه ی آدم ها توی زندگیشان حسرت هایی دارند، چیز های کوچک و بزرگی که هر کدام از ما دوست داریم در گذشته ی مان تغییر دهیم. آن دو نفر هم، تنها حسرت های من هستند. دو نفری که حضورشان در خاطره ام شاید در حد 3 دقیقه هم نباشد، اما گاهی اوقات سخت مرا به فکر فرو می برند. 

کرشمه! نمی دانم اسمش این بود یا این اسم زاییده ی ذهن خودم! صورتش هم یادم نمی آید! هیچ چیز! شاید طبیعی باشد، از بین 300 نفر هم مهد کودکی، چهره ی او را به خاطر نداشته باشم. کرشمه دختری کم رو و دوست داشتنی بود که می خواست با من دوست شود، و این تنها چیزیست که از او در ذهنم نقش بسته! نمی دانم چرا دوستی او را قبول نکردم یا اینکه الان در کجای این دنیای بی کران است، فقط می دانم کرشمه رفت و من را با حسرت از دست دادن خودش تنها گذاشت! شاید هم رفتنش برای این بود که من بیاموزم بهتر آدم های اطرافم را ببینم، بفهمم هر آدمی ارزش توجه را دارد، حتی اگر در گوشه و زوایای زندگی پنهان مانده باشد. 

رهگذر! او رهگذر بود! کسی که حتی اسمش را نمی دانم!!! فقط می دانم در وسط یک کوچه ی خلوت در ظهر یک روز خوش آب و هوای بهاری، نرسیده به یک تقاطع، صدای بسیار گوش خراش کلاغی، آرامش روز را هزار تکه کرد، من که از بد صدایی بیش اندازه کلاغ سرم را بالا برده بودم تا مجرم را پیدا کنم در حالی که خنده ام گرفته بود، سر تقاطع دیدم که او هم می خندد! او اولین کسی بود که مثل خودم به آن صدای به آن بدی توجه کرد و خندید! با او چشم در چشم شدم و دو نفری خندیدیم! بعد هم هر کسی راه خودش را رفت! او وسط آن کوچه ی خلوت ظاهر شد تا تبدیل شود به یکی از حسرت های زندگی ام! تا اینکه گاهی اوقات خیال بافی کنم که با او نشسته ام و حرف می زنیم از تمام ناگفتنی های این دنیا و می خندیم به همه ی شان و وسط آن آرامش تمام نشدنی، یکدفعه حقیقت بخورد توی سرم! که ای کاش می دویدم پشت سرش و دو دستی می گرفتمش! اما او در چشم به هم زدنی محو شد! او محو شد تا بفهمم حضور آدم ها ممکن است برای ما ثانیه ای بیشتر طول نکشد، اما به قدری عمیق باشد که هر روز حسرت از دست دادنشان را بخوریم! 

شاید روزی اعلامیه بدهم توی روزنامه و پیدایشان کنم! 

هر کجا هستید، دوستتان دارم! 

۲۷ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۳۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

برای انگاره با رمز: تو کامنتای وبلاگت

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۹ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۵۴ ۰ نظر

شاید جا هایمان عوض می شد

نشسته بودیم توی کافه، توی یکی از شلوغ ترین خیابان های تهران. مشغول همان مدل حرف های همیشگی، حرف هایی که جلوی فنی شروع می شوند و به دو سه ساعت کافه نشینی ختم! در باز شد، او آمد به سمت نزدیک ترین فرد به در، من! خانم فال می خرید؟ من حتی درست و حسابی نگاهش نکردم، گفتم نه، ممنون. مکالمه چند ثانیه بیشتر نشد تا اینکه صاحب کافه آمد و با لحن خیلی جدی گفت، آقا بفرمایید بیرون. از آن مدل لحن هایی که کلمات مودبانه ای دارد ولی انگار که گفته باشی گورت را گم کن. 
او هم بدون هیچ مقاومتی رفت. ما همچنان در کافه نشسته بودیم، یکی در انتظار آماده شدن قهوه اش، یکی در حال روشن کردن سیگارش، یکی منتظر دوستش. اما "او" او کار مهم تری داشت، از این کافه به آن کافه به دنبال "انسانیت" می گشت. 



پ.ن: نگاهش نکردم، چون خجالت می کشیدم! جرئت چشم توی چشم شدن با او را نداشتم. 
۲۲ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۲

آقای قد بلند

بچه که بودم، حدود 4 یا 5 ساله، یک روز با مادر و پدرم رفته بودیم پیاده روی. نمیدانم چه شد، نمیدانم چرا، دست مادر و پدر را رها کردم و رفتم دست یک آقای قد بلند را گرفتم. چهره اش را یادم نیست. فقط یادم است که انقدر قدش بلند بود که وقتی سر بالا می کردم سرش یک دایره ی سیاه وسط خورشید بود. آقای قد بلند هیچ واکنشی نشان نداد، او هم دستم را گرفت و انقدر راه رفتیم تا بالاخره به جایی رسیدیم که راهمان جدا می شد. آنوقت هم فقط خندید و مرا به پدر و مادرم بازگرداند. 

باز هم به دلایلی که نمیدانم این قضیه به وضوح توی ذهنم حک شده! 

امروز میان رفت و آمد های تنهایی، داشتم به این فکر می کردم که اگر جای آقای قد بلند بودم چکار می کردم. اگر یکی از روز هایی که تنهایی توی خیابان راه می روم، یکی بیاید و دستم را بگیرد چه واکنشی نشان می دهم؟ 

من هم دستش را می گیرم و تا جایی که راهمان از هم جدا شود با او قدم می زنم، بعد هم یک لبخند می زنم و روم. درست مثل آقای قد بلند...

۱۱ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۴۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱

به کجا چنین ...

پس از مدت ها تلاش برای راضی کردن مادر گلم مبنی بر به آغوش کشیدن دنیای مجازی، اجابت کرد و من هم پس از فراهم نمودن مواد و وسایل لازم، مشغول آموزشیدنش گشتم! داشتم یکی یکی نرم افزار ها را زیر و رو می کردم و مفتخرانه دستاورد های قرن 21 ام را پرده برداری می کردم که ناگاه از جانب مادر ندا آمد: همه ی اینا که یکی ان! 

یه لحظه با خودم فکر کردم که، بنده خدا مامانم راست میگه! این همه لاین و وایبر و واتس آپ و فیسبوک و تویتر و یاهو و گوگل پلاس و اینستاگرام و غیره و غیره که همه کارشون یکیه! یعنی نفهمیدم که چه ضرورتی داره که ما به اصرار میخوایم از همه ی اینا همزمان استفاده کنیم!!! 
۲۱ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۴۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

حتی چند بار براش چای هم بردم!

از وقتی که وارد مقطع راهنمایی شدم ازش بدم میومد! در نظرم یه آدم نالایق میومد که با لابی سمت مدیریتشو حفظ کرده. این نظر من نبود، نظر همه بود. خلاصه از وقتی یادم میاد باش مشکل داشتم! هیچ چیزی خوبی بین ما رد و بدل نشده تو این 7-8 سال. 

الان هم اون داره میره، هم ما داریم میریم. وقتی به گذشته فکر می کنم، با وجود همه ی اتفاقایی که افتاده، انگار هیچ حس بدی نسبت بهش ندارم!! تا همین دو ماه پیش بود که سایشو با تیر میزدم اما الان هیچ حس خاصی راجع بهش ندارم! 

۲۱ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۴۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

تولد 19 سالگی

تولد امسال یه فرق با همه ی تولد های زندگیم داشت. اونم این بود که امسال اولین سالی بود که روز تولد کنار مامان بابام نبودم. دوستام در عوض انقدر لطف داشتن که واقعا بخشی زیادی از دوری خانواده رو برام جبران کردن. ممنون از همه ی کسایی که با وجود تمام خستگیسون برام سنگ تموم گذاشتن. ممنونم از کسی که با وجود کلی مشغله از هفته های قبلش برنامه ریزی کرده بود تا اون روز برام خاطره ساز بشه. ممنونم از اون همه انرژی، از اون همه شور و شوق، از اون همه عشق. ممنونم از تمام کسایی که از راه دور زنگ میزنن تا تبریک بگن. ممنونم از این همتون برای اینکه توی زندگیم هستین. 

۲۱ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۵۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

مجتبی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۸ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۵۵ ۰ نظر

سفر شلمچه

سال دوم دبیرستان بودیم که گفتن برای گرفتن 10 نمره ی آمادگی دفاعی باید اردوی راهیان نور برید! اولین سالی بود که چنین چیزی اجباری شده بود و چند تا اتوبوس هم نزدیک شهر ما چپ کرده بودن و کلی تلفات داده بودن. خلاصه اسم اردو شد راهیان گور! با اون اتفاقات مدرسه کمی ترسید و گفت که دیگه اردو اجباری نیست. به هر حال ما تصمیم گرفته بودیم بریم! 

بالاخره بعد از کلی سلام و صلوات و آیة الکرسی و وصیت نامه، ما راهی شدیم. همه میگفتن برید اونجا متحول میشید و ... اما من تنها چیزی که متحولم کرد قیمتای ارزون جنوب بود! :دی و اینکه یادم میاد همه با چشم اشکی بر می گشتن و ما هم با کلی خرت و پرت از توی بازار! کلی هم شب توی خوابگاه پادگان خوش گذشت. البته واقعا تاثیر هم داشت. وقتی رفتیم رزم شب واقعا یه چشمه از جنگ رو احساس کردیم و تازه فهمیدیم چه خبر بوده. 

اونجا من و ص و ل تمام مدت دوربین دستمون بود و عکس و فیلم می گرفتیم. وقتی برگشتیم این عکسارو زدم سر هم و یه آهنگیم گذاشتم روش و برای یه مسابقه فرستادم و دو سال بعدش جایزه و تقدیر نامش اومد! به عنوان نماهنگ برتر انتخاب شده بود. 

هفته ی پیش هم یکی از عکس هارو انتخاب کردم و برای نشنال جئوگرفیک فرستادم. مسافرت بودم که دیدم یه ایمیل اومد که تبریک میگیم عکس  شما به عنوان عکس برتر روز انتخاب شده!!! اولش که باور نمی کردم تا سایتو باز کردم و دیدم بعععله! واقعا به عنوان عکس برتر منتشر شده! خبر خوشحال کننده و انگیزه دهنده ای بود. اولین عکسم بود که انتخاب شده بود. 

انگار برکات سفر شلمچه هنوز ادامه داره! 

۲۰ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۴۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

بدتر از مرگ

سالهای پیش وقتی با صمیمی ترین دوستم میخواستیم احمقانه ترین کار هارو به احمقانه ترین روش ممکن انجام بدیم، بهترین توجیهمون این بود که: فوقش میمیریم دیگه! همه هم یه روزی میمیرن! (یادته!؟)

اما الان میدونم خیلی چیزاست که بدتر از مردنه. یعنی فوقش مردن نیست! بعضی اتفاقات از مردنم بدترن، طوری که آدم آرزو می کنه ای کاش می مردم. 

۰۲ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۳۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

آخرین املا

سلام یا خداحافظی

وقت خداحافظی من با تو رسیده است

ولی برای تو تازه شروع کار است

برای تو سلام است، آغاز یک راه است

راهی که آن را چراغ علم و دانش روشن کرده است

راهی که پایان ندارد...

به من قول بده که خسته نشوی. 

تو تنها نیستی، زیرا همیشه معلمی هست که دستت را بگیرد و به تو کمک کند

من می روم اما از دور به تماشای تلاش های تو می ایستم 

من به امید فردا زنده می مانم، تا ببینم آن چه را که تو یاد گرفته ای، آیا به کار می بندی؟ 

آیا تو فردا را آنطور که من آرزو داشتم می سازی؟ 

تو نیز می روی! اما هرگز اولین معلم خود یعنی معلم کلاس اول خود را فراموش مکن

هیچ کس و هیچ چیز جای اولین را نمی گیرد

اولین نگاه...اولین سلام...اولین حرف...اولین درس... 

معلم شما پ

82/2/17

                                                                                                 امضا

                                                                                              بیست تمام 


کلمات این املا هیچ وقت از ذهنم خارج نمیشه! گرچه، هیچ وقت برنگشتم. هیچ وقت به اون مدرسه برنگشتم و دیگه هرگز ندیدمشون. 


۰۱ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

گرد گیری کامپیوتری

چند روز پیش داشتم توی کوچه پس کوچه های کامپیوترم قدم می زدم که دیدم همه جا پر از زباله شده! دیدم هر فولدری ساز خودش را می زند و هر فایلی گوشه ای لم داده! در نتیجه طی یک عملیات انتحاری همه شان را به صف کردم که به این آشفته بازار سر و سامانی بدهم! 
در این گردگیری همه جانبه فهمیدم که چقدر در همین چند سال گذشته دوره و زمانه عوض شده! در پوشه ی عکس هایم کلی عکس آرشیو شده داشتم از این بازیگر و آن خواننده و انواع و اقسام والپیپر ها و غیره و غیره. یعنی آن زمان ها که اینترنت با صدای جیرجیرکی وصل می شد و با نوع پر سرعت آن در نهایت می شد دو سه تا عکس، آن هم با کیفیتی در حدی که بشود تشخیص داد که موضوع عکس چیست، دانلود کرد، همه سعی می کردند عکس همه چیز را جمع کنند و در دور همی ها به هم نشان می دادند و روی فلاپی هایی که امروزه دیگر اثری از آن ها باقی نمانده می ریختند تا این گنجینه ی گرانبهایی را که جمع آوری کردند با هم تبادل کنند. خلاصه این گنجینه ی عکس ها را با دست خودم به زباله دان کامپیوتر سپردم. حالا دیگر نه احتیاجی به فلاپی است و نه هیچ چیز دیگر، فقط کافیست موضوع عکس را گوگل کنی تا بارانی از عکس های ریز و درشت بریزد روی سر آدم. 
کار به طبقه بندی فایل های صوتی و تصویری رسید. یک پوشه حاوی هزاران فایل فکت صوتی به من چشمک می زد که بگذار من از این کامپیوتر بروم و وقت رفتن من است و انقدر از این حرفا زد که آخر من را اغفال کرد و شیفت دیلیت اش کردم که برود و دیگر بر نگردد، به این بهانه که "گوگل بر هر درد بی درمان دواست!" 
از اقبال خوب ، در همین هفته احتیاجم به افکت صوتی افتاد و انگار تمام سایت ها تصمیم گرفته بودند افکت صوتی را تحریم کنند و هر چیزی پیدا می شد جز همان افکت های مورد نظر من! 
خلاصه این شد درس عبرت تا من باشم دیگر از هوس این نوع گردگیری ها را نکنم!  
۳۰ تیر ۹۳ ، ۲۰:۲۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

جام جهانی 2014

به نظر من جام جهانی فقط یه رویداد ورزشی ساده نیست! اگه الان کسی باشه که جنگ جهانی رو به یاد بیاره متوجه حرف من میشه. وقتی که 32 کشور بدون توجه به اینکه چه قومی هستن، چقدر پیشرفته هستن و رنگ پوستشون چیه دور هم جمع میشن یعنی یه صلح نسبی توی دنیا هست که این خیلی قشنگه. برای یک ماه خیلی ها همه ی مشکلاتشون رو فراموش می کنن تا بشینن تیم کشورشون رو تشویق کنن. همه با چشم پر امید زل می زنن به صفحه تلوزیون. همین رویداد توجه همه ، حتی اونایی که علاقه ی زیادی به فوتبال ندارن رو جلب می کنه. جام اشک ها و لبخند ها! 

جام جهانی 2014 اولین جامی بود که من انقدری سنم می رسه که ازش لذت ببرم! و همینطور اولین جامی که اکثر بازی هاشو دنبال کردم. به نظرم جام امسال مزیت بزرگی داشت و اون نتایج غیر قابل پیشبینی بود! خب هیچ لذتی در دیدن جامی نیست که یه سری تیم سرشناس به مراحل بالاتر صعود می کنن و یکی از اونا قهرمان میشه! و بهترین قسمت هم حضور ایران بود. یه طورایی فرهنگ نمایی از جریان های فرئی جام جهانیه و همین که ایران از این بن بست خارج شد عالی بود و اینکه برای مدتی با یه عنوان خوب تیتر روزنامه ها بودیم خیلی لذت بخش بود. حتی اگه برای چهره ی علیرضا حقیقی بوده باشه که خیلی بهتر از اینه که ایران رو با چهره احمدی نژاد بشناسن! 

گروه A گروه سختی بود اما به طور عجیبی برزیل و مکزیک با اختلاف زیاد صعود کردن! گروه B که عالییی بود! یکی از جنجالی ترین گروه ها که خبر باخت 5-1 اسپانیا و بعدشم حذف شدنش یک هفته سوژه مطبوعات شد! گروه C گروه ساده ای بود! گروه D که یکی از عجایب قرن شد! فکر کن ایتالیا و انگلیس صعود نکنن، بعد کاستاریکا و اروگوئه بیان بالا! که اصن من به همین دلیل تا آخر جام جهانی رو دنبال کردم! گروه E که هیچ چیز جالبی نداشت و نتایجش از قبل قابل حدس بود. و اما گروه F! بازی ایران مقابل آرژانتین عالییی بود! شاید اگر همون بازی رو مقابل بوسنی و نیجریه هم داشتیم میتونستیم نیمه نگاهی هم به صعود داشته باشیم. در بازی با آرژانتین ما به داور و مسی باخیتم و حتی یه صحنه پنالتی هم گرفته نشد. در نهایت بازی خوبی ارائه دادیم و حتی باخت ما از لحاظ رسانه ای به نفع ما شد. من از اول طرفدار ایران بودم و ایران نباشه نمیخوام جام باشه کلا! به نظرم از گروه ما بوسنی هم جای صعود داشت. در گروه G هم چهار تیم نسبتا قوی حضور داشتن که با نتایج نزدیکی صعودی ها مشخص شد. گروه H هم به نظرم جای بحث نداره! 

چقدر در مرحله مقدماتی اشتباهات داوری زیاد بود و شاید ما هم از قربانیان همین اشتباهات بودیم اما فوتبال با حاشیه هاشه که جذاب میشه! 

تمام تیم هایی که دوست داشتم از 1/8 به 1/4 صعود کردن.  دلم میخواست که توی 1/4 هلند و کاستاریکا به هم نخورن تا کاستاریکا صعود کنه و همچنان پدیده جام بمونه اما متاسفانه باخت و حذف شد. 

دوست داشتم هلند که پر افتخار ترین تیمیه که تا حالا قهرمان نشده حداقل به فینال برسه و اگر آرژانتین و برزیل به رده بندی می رفتن به نظرم جذاب تر بود. واقعا برای باخت 7-1 برزیل متاسف شدم و حتی چند قطره اشک هم براش ریختم. برای کشور های آمریکای جنوبی و به خصوص برزیل و بعد آرژانتین، معنی فوتبال خیلی متفاوت تر از معنی اون برای کشور هایی مثل ماست. در برزیل فوتبال یعنی زندگی و باخت یعنی مرگ و با وجود اختلافات سیاسی، شاید قهرمانی برزیل جو بهتری رو در برزیل ایجاد می کرد. اما خب امیدوارم خوردن 10 تا گل در دو بازی برای برزیل به منزله ی ایجاد یه نسل فوتبالی جدید بشه. 

بازی فینال هم که خیلی خوب بود. متنفرم از اینکه نتیجه ی بازی با پنالتی معلوم بشه و خدا رو شکر این اتفاق نیفتاد و چه خوب شد که یه تیم درست و حسابی و منسجم در مقابل تیمی مثل آرژانتین که با تکیه به مسی اومده بود پیروز شد و ما رو خوشحال کرد! به خصوص اینکه یه بازیکن ذخیره و خیلی جوان گل پیروزی رو زد :دی واقعا خوشحال شدم و مثل یه آلمانی بالا و پایین می پریدم. البته اگه آرژانتین هم قهرمان می شد گرچه خوشحال نمی شدم اما از لحاظ آماری به نفع ما میشد! باحال ترین اتفاق تو بازی فینال له شدن شواین اشتایگر بدبخت بود! گِل تو موهاش و علف رو صورتش و خون فوران کرد از زیر چشمش و کلا بیچاره رو له کردن! 

به نظرم امسال از هر لحاظ جام جهانی پیشرفت داشته. البته خب طبیعیه! هم کیفیت تصاویر، هم برنامه ی های تلوزیون! از گزارشگر هامون هم که فقط عادل فردوسی پور رو پسندیدم که خیلی باحال گزارش می کنه و خیلی خوشحال شدم که وسط بازی ایران-آرژانتین ارتباط با برزیل قطع شد و عادل بقیه بازی رو گزارش کرد. با اون جمله تاریخیش که "چقدررر خوبییییم ماااا" جواد خیابانی و مزدک میرزایی هم اعصابمو به هم ریختن. انگار قبل بازی یه اصطلاح جدید یاد می گیرن و تو بازی همش همونو میگن! مثل اینکه"برزیل احساسی بازی می کنه" "فلان بازیکن خیلی بد بازی می کنه" 


در کل جام خوب و پر گلی بود. امیدوارم 4 سال دیگه بهتر بشه و تیم ایران باز هم حضور داشته باشه و خیلی بهتر از این جام عمل کنه. بازم دم بچه های تیم ملی و مربیشون گرم. 

۲۳ تیر ۹۳ ، ۰۳:۳۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

امروز چشم هایم را به روشنی باز کردم

امروز چشم هایم را به روشنی باز کردم! زندگی زیر خاک چقدر سخت بود. زیر خاک آنقدر تاریک بود که چشم هایم جایی را نمی دید تا آن اتفاق افتاد. امروز باران بارید و من و خانواده ام برای تنفس به سطح خاک آمدیم. این اولین باری است که بارش باران را می بینم. من دو ماه دارم و تازه به سن نو جوانی رسیده ام. زیر خاک را دوست ندارم. آنجا هیچ چیز نیست، فقط تاریکی و گاهی اوقات دانه های جوانه زده ای که از ما کمک می خواهند تا خاک را برای رشد آنها نرم کنیم و سپس برای قدردانی از ما مقداری از آذوقه شان را به ما می دهند. مادر و پدرم یک کمپانی خاک نرم کنی بزرگ دارند که تعداد زیادی از آشنایانمان در آن کار می کنند. خواهر کوچکم تازه به دنیا آمده و الان 2 روز سن دارد! داداش بزرگم هم بورسیه گرفته و برای ادامه تحصیلات به باغچه ی کناری رفته است. من هم مثل همیشه مشغول درس خواندن و به خصوص در حال تحقیق روی روش های خوب تر زندگی کردن هستم. آخر من معتقد هستم که ما کرم خاکی ها باید برای خودمان زندگی بهتری داشته باشیم. من یک کرم خاکی کنجکاو هستم که دوست دارد از همه چیز سر درآورد. مادر و پدرم همیشه مرا از دنیای بیرون خاک می ترساندند و می گفتند که آن بالا جای انسان هاست و ما کرم ها در آن جایی نداریم. اما چیزی که من امروز دیدم چیزی جدید و زیباست. 


این متنو الان پیدا کردم. انشا رو باید با جمله "امروز چشم هایم را به روشنی باز کردم" شروع می کردیم و منم این متنو نوشتم. فکر کنم اول یا دوم راهنمایی بودیم. گرچه فقط همینو نوشتم، دیگه ادامشو ننوشتم! 

۰۸ تیر ۹۳ ، ۲۱:۲۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

تلفن های کوچولو

وقتی بچه بودم، دوست هایی داشتم که عموما هم کلاسیم بودن. اون موقع وقتی دو نفر با هم صمیمی می شدن، شماره تلفن خونشون رو به هم میدادن. منم چند تا دوست صمیمی داشتم. وقتی میومدم خونه تلفن رو بر می داشتم و بهشون زنگ می زدم، یا اینکه اگه من زنگ نمی زدم، اونا زنگ می زدن. 
اونوقت بود که گاهی تا یک ساعت، گاهی تا دو ساعت و حتی بیشتر با هم حرف می زدیم. الان هیچ کدوم از اون حرفا یادم نمیاد! حتی یادم نمیاد که در چه موردی بودن. آخه دو تا بچه 8 ساله چه حرفی با هم میتونن داشته باشن؟  نمیتونم درک کنم چه چیزی ممکنه باعث بشه آدم گوشی تلفن رو برداره و زنگ بزنه به یه نفر و ساعت ها باهاش صحبت کنه. حداقل هر عاملی بوده الان دیگه اون عامل وجود نداره و نه تلفن های کوچولو. 
نمیخوام بچگیم رو یادم بره.
۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۹:۴۳ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خداحافظى ایرانى

دوش، طبق عادت معمول روانه ى مسواکیدن بودم که ناگهان صداى مهیبى از اندرون کوچه به گوش رسید! شنیدم که خلق بانگ برآورده و عربده سر داده و هیاهویى به پا شده! طبع کنجکاو، مرا تا پاى پنجره کشاند تا با چشم خویش نظاره گر این واقعه باشم که چه شده خلق را که نیمه شبى این چنین جدال مى کنند و که کشته شده که چنین همهمه به پا کردند، که با چشمان خود دیدم که نه کسى مرده و نه کسى کشته و نه جدالى شده! 

آن هیاهو هم همه از براى ذکر خداحافظى بود، آن هم از نوع ایرانى! 

۲۱ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

آخرین امتحانات دبیرستان

امروز آخرین امتحانات دوران دبیرستان تموم شد! راستش حس خاصی ندارم! چون امتحان اصلی مونده! 

نتایج این امتحانات واقعا اعتماد به نفسمو پایین آورد، گرچه هنوز نمرات مشخص نشده اما خودم میدونم که نسبت به قبل خیلی افت داشتم. البته نکته ی مثبت ماجرا اینه که نقاط ضعفمو متوجه شدم و سعی می کنم توی زمان باقی مونده این ضعف ها رو برطرف کنم. 

از فردا باید دوباره توی چارجوب کنکور درس بخونم و جمع بندی رو شروع کنم. در کل برای جمع بندی یه برنامه روتین هست که من باید فشرده ترش کنم تا بتونم بازدهمو بالا ببرم. یه سری چیزا تو ذهنمه، مثلا اینکه کلا تو این 1 ماه گوشیمو خاموش کنم و فیسبوک و وایبر و ... همه دی اکتیو بشن تا بعد کنکور. مطمئن نیستم اما احتمالا همین کارو انجام میدم. حداقل این یه ماه باقی موندرو یکم ادا درس خوندن درارم! 

۰۴ خرداد ۹۳ ، ۲۳:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

گنجینه

من یه گنجینه بزرگ و بسیار با ارزش دارم. یه کشو که مخصوص یادگاری همه ی افرادیه که توی زندگیم بودن. از هر شخص یا اتفاقی یه خاطره اون تو هست. این گنجینه داره هر روز بزرگتر میشه و چیزای جالبی بهش اضافه میشه!  یه طوری مثل خاطرات تلخ و شیرین کل زندگیمه! میخوام در آینده یه صندوق بخرم و اینا رو بزارم توش.

وجود آدما خیلی با ارزش تر از این یادگاریاشونه، اما خیلیا هستن که با گذشت زمانی دیگه در کنار آدم نیستن و فقط خاطراتشون میمونه و یادگاریاشون. به همین دلیله که این گنجینه خیلی برام مهمه. تا وقتی زنده هستم نگهشون میدارم و اگه دیدم به درد کسی نمیخوره وصییت می کنم بذارن تو قبرم! 


۰۲ خرداد ۹۳ ، ۰۱:۵۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

تفاوت در طرز فکر

همین تفاوت در طرز فکره که آدما رو از هم متمایز می کنه! 
چند روزی که درگیر فارغل التحصیلی بودیم، سعی داشتیم مدرسه رو راضی کنیم تا جشنو به بعد از کنکور موکول کنه. مدرسه قبول نمی کرد! به هیچ وجه! با این استدلال که بچه ها بعد از کنکور از حالت دانش آموزی خارج میشن!!! هنوز نفهمیدم منطورشون چی بود، ولی تنها اتفاق خاصی که بعد از کنکور میوفته اینه که بچه ها به خودشون میرسن و چهرشون تغییر می کنه! روز جشن هم کلی به بچه ها گیر دادن بابت آرایش و مو و ... دلیل بچه ها هم این بود که خب بنده خدا ها میخواستن توی عکس های تنها جشن فارغل دبیرستان، خوب باشن...
یه دوست دارم که توی ایران زندگی نمی کنه. هم سن منه و مدرسشون برای اونا هم جشن گرفته. اولا که جشنشونو گذاشتن بعد از کل امتحانات و پذیرش دانشگاه و ... که هیچ دغدغه ی فکری نداشته باشن! بعدم که همه سعی کردن بهترین لباسشون رو بپوشن و در زیبا ترین حالت باشن. هیچ کسی هم بابت اینکه خوشگل شدن بهشون گیر نداده! 
دیگه نمیدونم چی بگم، به جز اینکه متاسفم! 
۲۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۰:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

درس خوندن

ابتدایی که بودم خیلی درس میخوندم! اون موقع هیچ دغدغه ای به جز این کار نداشتم به خصوص اینکه یه هدف مهم رو دنبال می کردم و اونم قبول شدن توی مراکز استعداد های درخشان بود. میشه گفت دوران اوج من همون دوران بود. بعد از اینکه توی آزمون قبول شدم و وارد این مدرسه شدم، مثل کسی که خرش از پل گذشته دست از درس خوندن زیاد کشیدم. اکثر مطالب رو سر کلاس یاد می گرفتم و توی خونه خیلی درس نمیخوندم، این بود که معدلم افت کرد و از 20 به حدود 19/9 رسید. با این وجود همیشه جزو 3 نفر برتر مدرسه بودم و همین باعث شد که دیگه خیلی برای بهتر شدن تلاش نکنم.

 ورود به دبیرستان همه چیز رو عوض کرد. دیگه برام مهم نبود چه نمره ای می گیرم، به همین دلیل هر سال افت معدل داشتم. توقع داشتم به همون مقداری که قبلا درس میخوندم، بتونم نتیجه ی خوب بگیرم، در صورتی که مسلما با بالا رفتن سطح درسا تلاش بیشتری لازم بود. این افت هر سال ادامه داشت و با نبودن رقابت در کلاس و به خصوص درگیری همیشگی ما با معلم ها و راضی نبودنمون از اونا این احساس بی خیالی تشدید می شد. خب کسی هم نبود که راهنمایی کنه و راه رو نشون بده، اطرافیان فقط میگفتن درس بخون. این بود که خیلی از کارای من هدفمند نبود و بیشتر حالت آزمون و خطا داشت. در آخر به معدل 18/9 رسیدم. سال سوم واقعا توی درس های اساسی ضعیف بودم (نسبت به کلاس سطح متوسط رو به بالا بودم اما از نظر خودم ضعیف بودم) به طوری که برای امتحانات نهایی هیچ اندوخته علمی نداشتم. تونستم با خودکشی شب امتحان، از درس ها 4 تا 20 بگیرم و کمک از کم کاری رو جبران کنم. 

سال کنکور فرا رسید! و من با انگیزه شروع کردم! تصوراتی توی ذهنم داشتم از این سال که الان میفهمم هیچ کدومش درست نبود. چیزی که واضحه، عدم تلاش من برای قبولی در کنکوره. یعنی فقط به خودم از لحاظ روحی فشار میارم. توی این سال من نه از خوابم کم کردم، نه از وقت تفریحم، نه از وقت تلویزیون و سریال و ... یه وقتایی بکوب خوندم و یه وقتایی هم کلا ولش کردم مثل امشب! الانم توی مدت باقی مونده اگه همت کنم و بخونم و بازم بگم خدایا خودت کمک کن! وضعیت امتحاناتم که تا اینجا افتضاحه! سر جلسه فقط میشمارم ببینم 10 میشه یا نه! فقط خدا کنه مستمر انقدر کم ندن که بیوفتم و بخوام شهریور امتحان بدم که اصلا حسش نیست! ترم اولم که 17/8 شدم، ترم دوم هم از الان معلومه که ...

دلیل این بی میلی و سستی نمیدونم چیه! همین الان بگن پاشو یه پروژه گراف انجام بدیم حاضرم شب و روز کار کنم اما بگن یه فرمول حفظ کن جونم در میاد!!! انگار ظرفیت خوندنم تموم شده! از یه سنی به بعد (بعد از همون دوران اوج) دیگه درس خوندن برام مفهومی نداشت، همش دوست داشتم کار کنم. الانم تنها انگیزم از رفتن به دانشگاه اینه که با توجه به درسی که میخونم، پروژه انجام بدم ولی با این وضعیت درس خوندنم نمیدونم اصن میتونم واحد پاس کنم یا نه! 

کنکور که بدم، هر جا قبول بشم میرم. نمیدونم نتیجه چی میشه یا کجا قبول میشم، اما امیدوارم برای دوستان و آشنایان تبدیل نشم به یه عدد! 

۲۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۱:۳۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

جشن فارغل

از حدود 4 ماه پیش قضیه جشن فارغل مطرح شد. هر کسی نظری داشت، یکی می گفت تو مدرسه نباشه، یکی می گفت تو مدرسه باشه، یکی می گفت کلا نباشه! بعضیا می گفتن بندازیمش بعد کنکور، یه عده می گفتن قبل کنکور باشه و خلاصه خیلی نظرا مختلف بود. 

بالاخره توافق کردیم که قبل از کنکور توی مدرسه باشه. مدرسه هم خودش یه روز رو انتخاب کرد. از 2 هفته قبل از جشن با عده ای از بچه ها جمع شدیم، همه نظراتشون گفتن و همه چیز تصویب شد. منم گفتم که کاری ندارم کلا و اگه کمکی خواستین خبرم کنین. 

چند روز گذشت و دیدم هیچ کسی(حتی اونایی که نظر دادن) کاری انجام نمیدن! طبق معمول مسئولیت جشن افتاد با من! :(( منم کل وقتمو به این کار اختصاص دادم چون فقط یکبار در طول عمرمون از دبیرستان فارغل میشیم. اول از همه یکی رو مسئول کردم تا به بچه ها زنگ بزنه، دونه دونه به همه زنگ زدیم و دعوتشون کردیم و هزینه و برنامه جشن رو توضیح دادیم. اولش 20-30 نفر بودیم، ولی بعد به طور شگفت آوری همه اومدن! هر کسی که میومد، بقیه دوستاش رو هم راضی می کرد. یعنی از 56 نفر دانش آموز پیش دانشگاهی، 51 نفر توی جشن ثبت نام کردن و اون تعداد باقی هم هنوز نمیدونم چرا نیومدن! البته میدونم! چون فکر می کردن خوش نمیگذره و مسخرست و دردسره و همون حرفای همیشگی. 

بودجه محدودی داشتیم، بچه ها نفری 20000 داده بودن و جمعا 1040000 پول داشتیم و 250 نفر مهمون و کلی خرج ریز و درشت!

برنامه ی اولیه خیلی بد بود. تصویب کرده بودن کادوی معلما یه شاخه گل رز باشه! اینطوری حدود 200000 خرج میشد و اصلا هم به چشم نمیومد. تصمیم گرفتم بشون قاب بدیم. قاب هارو که سفارش دادیم، بهترین نوع کاغذ و خط خوشنویسی شده (نه چاپ شده) سفارش دادیم و حدود 50% تخفیف گرفتیم! یعنی 100000 بیشتر از هزینه گل رز و دادن کادویی که موندگار باشه. 

توی اون برنامه بچه ها میوه در نظر نگرفته بودن برای پذیرایی، که با کلی بحث موفق شدم موز و سیب رو توی برنامه جا بدم! بچه ها نمیخواستن دعوت نامه بدن و می گفتن به مستخدم ها دعوت نامه و کادو ندیم و ... من در کل همه ی برنامه ها رو تغییر دادم! 

 چند تا از بچه ها توی همه ی کارا کمک کردن از اول. مثل م.خ  م.د  ف.ح  ف1.د که توی همه ی کارا کمک کردن. کم کم دعوت نامه ها رو آماده کردیم و به دست همه رسوندیم. اونم با خرجی حدود 10000 و دعوت نامه های شکیل. به تمامی کادر از معلم تا مستخدم و مسئول دعوت نامه دادیم، اونم یک هفته جلو تر از جشن. هیچ وقت خوشحالی مستخدم ها از دریافت دعوت نامه رو فراموش نمی کنم چون معمولا کسی بهشون اهمیت نمیده و همه ی کارارو میندازن گردن اونا. 

ادامه مطلب...
۱۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۳:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ه چهارم!

یکی از چهار تا ضد حال کلاس ما، شخصیه به نام ه! قبلا ه جزو اکیپ ما بود. اما اخلاق هاش باعث شد از گروه طرد بشه. میتونم به جرئت بگم بدترین خاطرات بچه هارو اون براشون ساخته! اونم با زدن حرف های نیش دار و تخریب شخصیت. همیشه هم میگه که به کسی حسادت نمی کنه، اونم با این لحن: تو اصلا چیزی نداری که من بهت حسادت کنم! از نقطه ضعف هر کسی، یه طوری استفاده می کنه! قیافه، هیکل، قد و ... 

خود من خیلی از دستش اذیت شدم. این اواخر هر کسی که یه کار بد می کرد، همه میگفتن ه بازی در نیار! در نهایت از جمع ما بیرون رفت و با اون 3 تای دیگه جور شد! جالبه که در اولین برخورد، همه میگن چه آدم خوبی! چه دختر با محبتی، اما گذشت زمان همه چیزو آشکار می کنه. 

هر بار که قرار بود راجع به من صحبت کنه دقیقا همینو کی گفت: تو خیلی از این شاخه به اون شاخه می پری، آدم بهتره تو یه کار عالی باشه تا توی چند تا کار متوسط! 

شاید بیش از 10 بار اینو گفته بود. خب من به فعالیت های زیادی علاقه دارم و برام مهم نیست که حتما توی همه ی اونا بشم نفر اول کشور! و خب فعالیت هایی هم هست که تفریحی دنبال می کنم و فعالیت هایی هم هست که حرفه ای دنبال می کنم و توشون بد نیستم. مهم تر از همه اینکه دوست دارم از هر کاری تجربه داشته باشم. 

آخرین بار توی کلاس زبان جلوی بچه ها همینو گفت! بماند که حالا چقدر بچه ها حالشو گرفتن! همه می گفتن الان مثلا تو که اینطوری میگی، تو کدوم فعالیت عالی هستی؟! 

منم جلوی همه بهش یه جواب دادم. گفتم من در آینده قراره یه همسر و یه مادر بشم، و این 2 تا وظیفه ی خیلی مهمیه، باید اطلاعات و تجربه ی زیادی داشته باشم و هر کاری رو تجربه کرده باشم که بتونم از پس مسئولیت های مختلف بر بیام. 

اینو که گفتم یه فکری کرد و گفت چه جالب! منم قراره مادر بشم! و دیگه از اون روز به بعد هیچی نگفت در این مورد 

الانم که قطع ارتباطیم خدا رو شکر! 

۲۲ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۳۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ذهنیت

این پست به همون پست ناظم ها ربط داره! کلاس ما یه کلاس بسیار فعال و زرنگ بود و همیشه کنترل معلم رو به دست می گرفت. به همین دلیل ناظم ها برای سرکوب بچه ها، قبل از شروع سال تحصیلی، یه جلسه میذاشتن و به معلم های جدید می گفتن با اینا بد برخورد کنید! 

دیگه کلاس ما معروف شده بود. کلاس ارازل! هر معلمی میومد سر کلاس با اخم و استبداد میومد که نکنه یکی از این تروریست ها و قاتل های جانی(!) بلایی سر بیاره! این قضیه باعث اذیت شدن بچه ها می شد. اما مدتی که از حضور معلم در کلاس میگذشت و بعد از چند جلسه معلم با بچه ها آشنا می شد، خودش می گفت که کلاسی به این خوبی نداشته و معذرت خواهی می کرد بابت رفتار بدش و می گفت اگه ناظم ها اونطوری تحریکش نمی کردن، چنین رفتاری نمی کرد. 

البته موافق نیستم، معلم هایی هم بودن که اصلا پیش قضاوت نمی کردن، اما به هر حال، ذهنیت دادن ناظم ها به معلم ها، خیلی ما رو اذیت کرد. 


الان به گذشته که فکر می کنم، از حرکت بچه گانه ناظم ها خندم میگیره! طبع آدم چقدر میتونه پایین باشه، که به کسی که حداقل 30 سال از خودش کوچیکتره رحم نکنه!؟ و باش لجبازی کنه؟ و به جای مادری کردن، سعی کنه تا شخصیت اونا رو خورد کنه. 

خدا رو شکر که نتونستن و هر چی پیش رفت، شخصیت خودشون بی ارزش تر شد. خانه ی عنکبوت خراب شد. 


مَثَلُ الَّذِینَ اتَّخَذُوا مِن دُونِ اللَّهِ أَوْلِیَاء کَمَثَلِ الْعَنکَبُوتِ اتَّخَذَتْ بَیْتًا وَإِنَّ أَوْهَنَ الْبُیُوتِ لَبَیْتُ الْعَنکَبُوتِ لَوْ کَانُوا یَعْلَمُونَ

۲۲ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۰۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

برخورد ناظم

چند روز قبل از تعطیلات سال نو، توی مدرسه راه می رفتم که یکی از ناظم ها رو دیدم و وایساد سلام و احوال پرسی. بحث به اینجا کشیده که ما دیگه داریم فارغ التحصیل میشیم و از این مدرسه میریم، که ناظم گفت چه جالب! ما (منظور 2 تا ناظم و مدیر) با سری شما اومدیم و با سری شما هم بازنشسته میشیم. منم گفتم بله، دیدین چه زود گذشت؟
یهو این وسط یاد یه خاطره افتادم. سال اول راهنمایی بودیم که ما یه گروه 6 نفره از دانش آموزا بودیم که کل کلاسو کنترل می کردیم. از یه طرف از لحاظ درسی برتر بودیم، و از طرف دیگه بچه ها رو حرفمون حساب می کردن و معلم ها از ما حساب می بردن! همین باعث شده بود تا چند تا از بچه ها شاکی بشن و اولیاشونو تحریک کنن که زنگ بزنن مدرسه و بگن ما کلاسو به هم میریزیم. ازمون هیچ آتو ای نداشتن و فقط یه سری حرفای مسخره زده بودن، مثل اینکه: اینا سر کلاس کتاب هری پاتر میارن و میذارن رو میزشون! اینا توی کلاس از معلم سوال سخت میپرسن و وقت درس گرفته میشه! اینا جواب مسائل رو زود بدست میارن و همیشه معلم اینا رو میبره پای تحته!!! 
خلاصه سر این جریان، یه روز ما 6 تا رو خواستن دفتر و در دفتر رو بستن، هم مدیر، هم 2 تا ناظما شروع کردن همه ی این چیزا رو گفتن. خیلی بد با ما برخورد کردن، با حالت دعوا به طوری که یکی از بچه ها (همون که کتاب هری پاتر داشت) گریه افتاد، وقتی دعواشون تموم شد، ما همه رفتیم تا اون یکیو آروم کنیم که باز اومدن دعوا که چرا کلاس نرفتین. 
بعد از اون قضیه هم بنده به شخصه آن چنان تا الان حالشونو گرفتم که هر با که میبیننم کلی دولا راست میشن. 

این قضیه وقتی داشتم با ناظم حرف میزدم یادم افتاد و بهش گفتم، خانوم، یادتون میاد اون روز سر اون قضایا با ما دعوا کردین؟ گفت آره، دیدی چه زود گذشت؟!!!!! منم گفتم خانوم وجدانا ارزششو داشت!؟ که به خاطر اون دلایل بچه گانه اون همه دعوا کنین؟ این بار با خنده (همیشه برای ماست مالی کار اشتباهشون از خنده و شوخی استفاده می کنن) گفت؛ آره واقعا، ولی خیلی شیطون بودین ها! و یه حرفی زد به معنای غلط کردیم! 

واقعا ارزششو نداشت. هیچ وقت خودم با کسی اینطوری برخورد نمی کنم که سر یه موضوع کوچیک انقدر اذیت بشه و مجبور بشم بعدا بگم غلط کردم! 
۲۱ فروردين ۹۳ ، ۲۳:۵۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

رتبه کنکور

امروز آخرین روز مدرسه بود. بعدش با چند تا از بچه ها رفتیم دور هم یه چیزى خوردیم و پیاده روى کردیم. بحث کنکور افتاد. من گفتم فلان معلم گفته که اگه بخونى رتبه زیر 5000 میارى. همه یهو گفتن واااااى زیر 5000 که خیلى عالیه! ما اگه زیر 10000 بشیم کلى ذوق مى کنیم و از این حرفا! یکى دیگه با اشاره به من گفت آخه این به زىر هزار امیدواره و اون یکى گفت پس خیلى اعتماد به نفس کاذبت بالاست! 

منم گفتم به نظرم اگه تلاش کنیم میتونیم رتبه ى خوبى حداقل زیر 3000 بیاریم. و باز همه مخالفت کردن! و گفتن آخه ما با این اوضاع چطورى رتبه خوب میاریم؟! 

خلاصه کلى زدن تو حال من! ناراحتم از اینکه جو بچه ها اینطوریه. آدم تو چنین جوى کلا نا امید میشه. یعنى من نمیتونم رتبه خوبى بیارم؟! :((

۱۷ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۲۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

بوی عطر

امروز تو اتاقم مشغول درس بودم که یهو دیدم یه بوی خوبی میاد! گشتم تا بالاخره دیدم این بوی خوب از یکی از کیف هامه (کیف مخصوص کلاس رفتن) توی کیفو گشتم تا ببینم چیه که انقدر بوی خوبی داره که دیدم هیچ چیز خاصی نیست. جزوه کلاسمو باز کردم و دیدم بــــــــلــــــــه! بوی جزوه ی دست نویسه معلممونه! یعنی عطرش چنان ماندگاری داشت که با تماس دستش با کاغذ روش مونده بود. 

خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم! معتقدم همه باید یه عطری مخصوص خودشون داشته باشن. به خصوص آقایون که اگه از ادکلن مردونه استفاده کنن خیلی جذاب تر میشن! 

راستش تا الان خودم رو این قضیه خیلی حساس نبودم و با وجود اینکه همیشه از عطر استفاده می کردم، هیچ وقت یه عطر خاص نداشتم. عطر های مختلفی بوده. به خصوص که ادکلن و عطر های با کیفیت قیمت بالایی دارن و من قبلا هزینه ای برای خریدش کنار نذاشته بودم! 

اما الان دیگه تصمیم گرفتم که منم یه بویی داشته باشم! به همین دلیل اول میرم تحقیق کنم ببینم اوضاع عطر و ادکلن چطوره! 

یه کار دیگه به لیست کار های بعد از کنکور اضافه شد! 

۱۲ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۰۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

جرقه

امروز با دیدن چند نفر یه جرقه توی ذهنم زده شد! واقعا جالبه! فکر کنم همین اتفاق کل مسیر زندگیم رو تحت الشعاع قرار بده! خیلی دیدم نسبت به آیندم عوض شد! 

۰۵ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۱۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

هدف ها

امروز لا به لای برگه های باطله، یه برگه پیدا کردم که چند سال پیش اهداف آیندمو روش نوشتم! خیلی برام غریب بود! خیلی از اون هدف ها، چیزایی بود که الان دیگه نمیخوامشون! یا چیزایی بود که الان دارم به بهتر از اونا فکر می کنم. واقعا به این جمله پی بردم که : تنها دلیلی که میتونه باعث بشه انسان به چیزی که میخواد، نرسه، خودشه! 

ما خودمون تنها مانعیم که یه آرزو یا هدف محقق نشه! گاهی با تنبلی و سستی و گاهی هم با عوض کردن و منصرف شدن از اون ها. 

۰۵ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عمه ها

من دو تا عمه دارم! (3 تا بوده ولی یکیشون قبل از به دنیا اومدن من به رحمت خدا رفته) بر خلاف همه که با عمه هاشون مشکل دارن، من با عمه هام خیلی رابطه خوبی دارم! به طوری که بچه ها به شوخی میگن اینا حقشون نیست عمه باشن، خالتن! :))

اونا هم منو یه طور دیگه دوست دارن. همیشه برای تولدم و عید ها و مناسبت ها کلی زحمت میوفتن و سنگ تموم میذارن و خلاصه در هر موردی کاری از دستشون بر بیاد انجام میدن. 

سنشون زیاده، کوچیکه هم سن مامانم و بزرگه حدود 85 سال سن داره. الان با این سن، کسی نیست هواشونو داشته باشه :( شوهر عمه بزرگه که فوت کرده و عمه کوچیکه هم طلاق گرفته و دخترش هم تهرانه. البته دخترش بعد 30 سال اومد به بهش سر بزنه ولی خب به دلیل این همه سال دوری، با هم مانوس نیستن. خلاصه اینکه خیلی تنهان! من این سبک زندگی رو نمی پسندم! دوست دارم وقتی به این سن می رسم دورم پر از آدم باشه، حالا چه دوست و چه فامیل. 

اهل خوش گذرونی هم نیستن! یعنی اگه بخوان هم نمیشه، چون عمه بزرگه نیاز به مراقبت داره و عمه کوچیکه هم همیشه در حال مراقبت! خیلی اصرار کردیم بیان با ما زندگی کنن، اما یه حس لجاجتی تو خانواده ما هست که هیچوقت نمیخوایم تو سنگر یکی دیگه باشیم! میگن میخوایم تو خونه خودمون زنگی کنیم و بمیریم! 

خیلی حق به گردن من دارن! وقتی بچه بودم و مامان بابا سر کار بودن، عمه ها هر روز صبح تا ظهر از من نگهداری می کردن. حالا منم هیچوقت تنهاشون نمیذارم و سعی می کنم با ترفند های خودم زندگی رو براشون لذت بخش تر کنم. 

۰۵ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۲۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

چاپ عکس

برای عیدی دادن به بعضی از دوستان تصمیم گرفتم عکساشونو چاپ کنم و بدم بشون. همه خیلی خوشحال شدن از این قضیه. بعد گفتم که بد نیست برای خانواده هم همین کارو انجام بدم. خلاصه چند تا از عکسای خانوادگی رو از خودم، مامان بابا و عمه ها انتخاب کردم و از هر کدوم 2 تا چاپ کردم. 

اولش میخواستم عمه ها رو غافلگیر کنم و یه تابلو از عکس خودم، مامان بابا و دو تا از عکسای خودشون رو درست کنم و بهشون کادو بدم که مامانم گفت اونا عکس کسی رو نگه نمی دارن! فقط عکس خودشون رو بهشون بده چون قبلا عکس دختر عموت اینا دستشون بوده، ولی پسش دادن! 

خلاصه منم که خورد تو حالم، فقط دو تا عکس خودشون رو گذاشتم تو پاکت و دادم بشون! خدایی خیلی خوشحال شدن! فکر کنم کسی تا الان براشون چنین کاری نکرده بود :( (کسی رو ندارن که چنین کاری براشون انجام بده) و کلی تشکر کردن! خب چیز ناقابلی بود ولی خیلی ذوق کردم که خوششون اومد! 

بعد رفتم بقیه عکس هایی که چاپ کرده بودم رو آوردم نشونشون بدم و گفتم هر کدوم رو که میخواین ببرین. دیدم عمم یکی از عکس های من (شال سبزه) رو برداشت و گفت اینو میخوام! انصافا جا خوردم! آخه عکس برادرشو بر نداشت ولی عکس منو برداشت! به خصوص با اون حرفی که مامانم قبلش زد که عکس کسی رو نگه نمی دارن...

فکر کنم این نشون میده که فقط منو دارن تو این دنیا! :| منم سعی می کنم جبران کنم و هواشونو داشته باشم! 

۰۵ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۱۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰