۴۶ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

تیکه

تیکه انداختن یکی از عادت های همه شده! خب تا یه جایی هم میشه تحملش کرد! اما دیگه بیش از حدش آزار دهندست! 

میبینی طرف که یه ساله خبری ازش نیست، پا میشه میاد برای عید دیدنی، بعد یهو سر بحث رو باز می کنه و به هر چیزی که به نظرش برسه تیکه میندازه! 

این وقت هاست که فکر می کنم اون اشخاص نیومدن برای عید دیدنی، فقط یه سری حرف آماده کردن از قبل که بیان بگن و برن! 

خب طبیعتا مقابله به مثل واجبه! البته نه از نوع خودشون! بلکه طوری که بفهمن چقدر نفهمن! 

ببخشید که حالتون گرفته شد! خودتون شروع کردین! 

۰۵ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۰۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

نامه

امروز بالاخره نامه ای که برای دوست لهستانیم فرستادم به دستش رسید! برای دو تا کارت پستال به همراه نامه و یه آویز تزیینی (چشم زخم) فرستادم. خب کار جالبی بود! الان کلی خوشحاله و داره برای من نامه می نویسه! 

منم وقتی نامشو بگیرم خیلی خوشحال میشم! نمیدونم چه رازی توی ارسال و دریافت نامه هست که انقدر جالبه! به خصوص اگه یه نامه از اون سر دنیا بیاد! 

دوستم میخواد با پدرش بیاد ایران، همین تابستون! و امیدوارم بشه همدیگرو ببینیم! 

۰۴ فروردين ۹۳ ، ۲۳:۵۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

سال جدید

سال 92 با همه فراز و نشیب هاش به پایان رسید. طبق عادت همیشگی، بعد از تحویل سال چند خطی برای دل خودم می نویسم. از اتفاقاتی که افتاده و از حس و حال اون لحظات. ولی این برای اولین باریه که این چد بیت توی وبلاگ نوشته میشه. 

سال 92 برای من هم قله و هم دره داشت. در کل نمیتونم بگم سال خوب یا بدی بود. لحظات سختی داشتم، اما در عوض در کنار کسانی که دوستشون داشتم، لحظات خوبی رو سپری کردم. خدایا شکرت که امسال ما همه سالم و زنده سلامت تونستیم دور هم باشیم. این از همه چیز مهم تره.  

چند روز آخر سال خیلی طوفانی و پر جنب و جوش بود. هر روز دنبال انجام کاری بودم و اتفاقات خوب زیادی افتاد. امسال هم مثل سال پیش به همه ی عزیز ترین ها عیدی دادم و تونستم همشونو سورپرایز و خوشحال کنم. امسال تعداد این افراد زیاد تر بود و به همین دلیل کار عیدی دادن هم طولانی تر و سخت تر! ولی ارزششو داشت! عیدی همه رو دادم به جز چند نفری که متاسفانه تا الان موفق نشدم ببینمشون. 

علاوه بر این، در چند روز آخر سال کار علمی که انجام داده بودم به نتیجه رسید. البته نتیجه ی دلخواه نبود ولی بازم از خدا ممنونم که آبروی منو مثل همیشه حفظ کرد و بازم منو سربلند کرد. این خبر برای خانواده خیلی خوشحال کننده بود و خدا رو شکر که تونستم خوشحالشون کنم. 

امسال به همه ی دوستان و آشنایان با گروه بندی پیام تبریک دادم و فکر می کنم و امیدوارم که کسی از قلم نیفتاده باشه. 

اتفاق خوب و مهمه دیگه، بهتر شدن حال دوستم بود که واقعا برام مهم بود. 

بر خلاف سال های قبل سفره هفت سین رو به موقع و بدون کم و کاست چیدم و یه دعای تحویل سال اساسی کردم که اگه نصفشم برآورده بشه خیلی خوش به حالم میشه! :دی 

با اون کسی که قهر بودم آشتی نکردم چون ارزششو نداشت! (بقیه بچه ها همه به خونش تشنه ان! حالا خوبه من فقط قهرم!) 

خلاصه این چند روز آخر سال هر کاری میخواستم انجام بدم، انجام دادم و حتی خیلی بیشتر. امیدوارم که بتونم عیدی جاماندگان رو هم زود تر به دستشون برسونم! 

این اتفاقات خوب انرژی زیادی به من داد و اتفاقات بد رو فراموش کردم. بازم از خدا ممنونم که این همه هوامو داره و ممنونم به خاطر این اتفاقات. امیدوارم همه در سال جدید به خواسته هاشون برسن و مشکلاتشونو حل کنن. برای همه لحظه تحویل سال دعا کردم و برای خودم هم امیدوارم بتونم به خواسته هام برسم. 

عید امسال گرچه شوق و ذوق و اون حس نوستالژیک همیشگی عید رو نداشتم، ولی باز هم شور و هیجان داشتم. 

به امید آدم های نو و بهتر، و سالی نو و بهتر :)

۰۱ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۲۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

عید

عید سال پیش همه ی کارامو انجام دادم. یعنی هر چیزی که از هر کسی دستم بود بهش برگردوندم. هر کسی از من کدورتی داشت دلشو بدست آوردم و از هر کسی کدورتی داشتم فراموش کردم. 

به همین دلیل عید امسال دیگه کار زیادی ندارم. فقط یه سی دی سرود های دهه فجر مونده که به مدرسه بدم، یه دی وی دی خام به یکی از بچه ها بدهکارم! 100 تومان به یه سوپرمارکت باید بدم! در ضمن الان دو ساله که با یکی از بچه ها صحبت نمی کنم، شاید امسال فرصتی پیش اومد و صلح برقرار شد! 

دیگه کار خاصی نمونده به جز یه کار طاقت فرسا که اونم گل دادن به عزیزانه! هر سال نزدیک عید من و مامان گل ها رو تکثیر می کنیم و من برای دوستام و کسایی که برام مهمن گل می برم. اکثر اوقات خودشونم گل میخوان! :) خلاصه امسال این کار سخته چون تعدادشون زیاد شده و منم ماشین ندارم! :( ولی به هر حال باید انجام بشه دیگه! 

۲۳ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خرید عید

وای خدا! خرید رفتن خیلی حال میده! امروز 250ت از بابام به کمک عمه عزیزم گرفتم و تقریبا هرچی لازم داشتم خریدم! 

انصافا خیلی حال داد! حیف که امسال دید و بازدید نمیرم! :( 

۲۳ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۳۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

هیکل و قیافه

جدیدا تو مدرسه بحث راجع به ویژگی های ظاهری خیلی مرسوم شده! هر روز یه عده دارن میرن آزمایشگاه خودشونو وزن کنن، یا اینکه بحث سر قد میشه و میرن قدشونو اندازه بگیرن. بعضی وقتام بحث سر ویژگی هایی مثل قیافه میشه و جدول رده بندی درست می کنن! همیشه بحث با یه سری شوخی در این موارد شروع میشه، اما بعضی وقتا با دعوا ختم میشه! دعوا هایی که مثلا سر 1 کیلو کم و زیاد وزنه. یا مثلا سر 2 سانت اختلاف قد. 

شخصا با ظاهر خودم مشکلی ندارم! اگرم داشته باشم کاریش نمیتونم بکنم! همین که یه ظاهر معمولی دارم ولی سالم برام کافیه. گاهی اوقات هم نظر بقیه رو می پرسم تا اگه تغییری ایجاد می کنم خوب باشه. در مورد ظاهر دیگران هم اگه نظری داشته باشم تا خود اون شخص نپرسه معمولا نظرم رو نمیگم. حتی دوست ندارم بگم "فلانی لاغر/چاق شدی"

باز دیروز از این بحثا افتاد. یکی به اون یکی میگفت چاق، یکی میگفت دراز، یکی میگفت کوتوله! و همه ی اینا شوخی بود. تا اینکه یکی از بچه ها به اون یکی چیزی گفت که ناراحت شد! چیزی که گفت حقیقت بود و با شوخی هم بیانش کرد. اما اون خیلی ناراحت شد. در کل حق رو به هیچ کدوم نمیدم اما کسی که دوست نداره تیکه بشنوه، نباید تیکه بندازه. 

۱۹ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۱۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

مهمون رفت

امروز رفت! بر خلاف همیشه، ایندفعه زود رفت. خدا رو شکر تونستم خودمو کنترل کنم و هیچ اتفاق بد یا برخوردی پیش نیومد! اونم خدایی حرف ناراحت کننده ای نزد. در هر حال اونم حتما ویژگی های خوبی تو وجودش داره و اینکه من ازش خوشم نمیاد دلیل نمیشه آدم بدی باشه

امیدوارم در آینده بتونم باهاش کنار بیام!

۱۶ اسفند ۹۲ ، ۲۰:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دوست صمیمی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۴ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۳۶ ۰ نظر

سریال یوسف پیامبر

از مدرسه اومدم خونه و روی مبل، جلوی تلویزیون دراز کشیدم و خواستم بخوابم. تلویزیون روشن بود و سریال یوسف پیامبر در حال پخش بود. من سریال های مذهبی رو دوست ندارم، دلیلشم اینه که دید یکطرفه داره. اما این صحنه نظرم رو به خودش جلب کرد. زلیخا روی تخت روانش نشست و از یوسف خواست که همراه اون بشینه، یوسف (که بچه بود) اول قبول نکرد (به خاطر برده هایی که تخت رو حمل می کردن) ولی بعد به ناچار قبول کرد. وقتی سوار تخت شدن، به سمت معبد حرکت کردن و توی راه همه ی آدم هایی که رد می شدن به اونا تعظیم می کردن و زلیخا با غرور و زیر چشمی به همه نگاه می کرد. 

حسی که اون لحظه بهم دست داد، حس خیلی ملموسی بود. اینکه تصور کنی همه ی مردم در خدمتت هستن، اون نوع غرور رو القا می کنه. به خودم گفتم که از این قبیل اتفاقات در تاریخ زیاد بوده، اینکه اشخاصی بقیه رو در خدمت می گرفتن و در زمین خدایی می کردن و بقیه هم این بندگی رو قبول می کردن. 

بعد با خودم گفتم، چقدر ذات انسان میتونه رفتار عجیبی داشته باشه. مثلا اینکه چطور آدم میتونه به خودش اجازه بده که بقیه رو به بندگی بگیره و اون آدم ها چطور اجازه میدن که به بندگی گرفته بشن! 

یه لحظه تصور کن روی یه سکوی خیلی بلند ایستادی و همه ی موجودات آسمان ها و زمین (همه ی حیوانات، گیاهان، آبزیان، پرندگان، فرشتگان و ...) دارن بهت تعظیم می کنن. حس خیلی عجیبی داره. آیا این کافی نیست تا غرور و جاه طلبی انسان به طور کامل ارضا بشه؟! و آیا این کافی نیست تا انسان فقط یک ذات واحد رو پرستش کنه؟! 

دیدن افرادی که در زمین خدایی می کنن یا افرادی که خودشون رو پست تصور می کنن مسخرست! دیدن افرادی که سنگ و چوب و ... می پرستن هم نشون میده که انسان چه بلایی میتونه به سر خودش بیاره! 

شاید به نظر بیاد که همه اینا هیچ ربطی به هم نداره! ولی منو به یه نتیجه گیریه خیلی مهم رسوند. 


۱۴ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۲۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عذر خواهی

بالاخره خودم بهش یادآوری کردم! حدسم درست بود. براش مشکلی پیش اومده، فکرش به هم ریختست و این کاملا از رفتارش معلومه. هنوز نگفته چی شده. میدونم که میتونم کمکش کنم اگه بگه. 

خیلی عذر خواهی کرد و گفت توی تاریخ اشتباه کرده. من دوسش دارم و اصلا این قضیه برام مهم نیست، اصلا توقع جبران نداشتم. فقط نگران بودم که نکنه اتفاق بدی براش افتاده که فراموش کرده. 

۱۴ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

مهمون

دیروز ساعت 4 یهو آیفون به صدا در اومد! اول فکر کردیم عمم اومده. بعد دیدیم یکی دیگست! با چمدونش اومده پشت در وایساده! اون لحظه فقط به در خیره شدم! حتی به ما نگفته بود که داره میاد! الان هم که اومده معلوم نیست تا کی میخواد بمونه! 

این آدم پیش من شانس نیاورده. از بچگی خوشم نمیومد ازش. از تن صداش، قیافش، بوی بدنش، هیکلش، اخلاقش از هیچیش خوشم نمیاد! حتی انرژی ای که ازش دریافت می کنم حالمو میگیره! 

وقتی میاد همه چیز به هم میریزه! حرف همه خونه هارو جابجا می کنه. از بچه های خودش همش تعریف می کنه (به حالت پز دادن) و همیشه دعوا درست می کنه! 

حالا شایدم من دارم انقدر یه طرفه قضاوت می کنم! ولی اینا همش به این دلیله که جز موارد ذکر شده چیزی ازش ندیدم. هر چقدر هم که کلامی قربون صدقم بره یا برام کاری انجام بده، بازم این حس بدم از بین نمیره. 

خیلی سعی می کنم که باش رفتار خوبی داشته باشم. تا الان که به خودم مسلط بودم، اونم کار خاصی نکرده. امیدوارم همینطور ادامه پیدا کنه. 

۱۳ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۵۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

حالت دفاعی

دیروز مامانم کارت بانکیشو داد که بعد از کلاسم براش پول بگیرم. بعد کلاس با بچه ها رفتیم باجه بانک ملی که دور میدون شهداست. اونجا 3 تا دستگاه بود که چند نفر بدون صف  وایساده بودن که همه هم پسر بودن. یکی از باجه ها خالی شد، یه آقایی که اونجا وایساده بود، دید که من بین اون همه گیر افتادم، تعارف کرد که بفرمایید شما اول پول بگیرید. 

منم طبق عادت همیشگی و با استفاده از اشاره (اشاره به یه دستگاه خود پرداز دیگه) گفتم نه ممنون، هست! 

آخه آدم انقدر غد! 

۳۰ بهمن ۹۲ ، ۲۲:۵۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱

سوتی!

من کلا تخصص خاصی در دادن سوتی های وحشتناک دارم! یعنی سوتی نمیدم نمیدم نمیدم، یهو یه سوتی میدم اساسی! 

سر کلاس دیفرانسیل از آقای اع پرسیدم که: آقا به نظرتون من با این ترازم پیام نور الیگودرز قبولم؟ اونم کلی مسخره کرد که چی میگی بابا! منم گفتم نه آقا واقعا میگم! من حتی به غیر انتفاعی شمال هم فکر کردم. میگن دانشگاه خوبیه و خیلی هم فضای زیبایی داره! 

یهو زد زیر خنده! گفت آهاااااا فهمیدم چی شد! فهمیییدم. 

منم گفتم آقا چی میگین؟ چیو فهمیدین؟ چرا فکر بد می کنین؟

گفت فهمیدم دیگه. اونوقت کی به تو گفته که اونجا قشنگه؟ 

منم گفتم آقا چه ربطی داره! مگه حتما باید کسی بگه؟ 

دیدم داره باز مسخره بازی در میاره، منم میخواستم ضایعش کنم، یهو برگشتم گفتم: 

آقا اونی که شما میگین دانشگاه شمال نیست و دانشگاه تهرانه! 

هیچی دیگه! الان باید منتظر باشم بقال سر کوچه هم بیاد بهم تبریک بگه!!!! :|

۲۴ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

یک دوست

یادم میاد اولین باری که دیدمش و اسمشو شنیدم، اول راهنمایی بود. توی یه مدرسه خاص قبول شده بودم و اون مدرسه تابستون کلاس آمادگی برای دروس ضمن سال میذاشت. اونم مثل من قبول شده بود. یادم میاد اومد توی کلاس و به من گفت: این ...* کیه؟ منم گفتم خودمم! خیلی صحنه خنده داری بود! کمی صحبت کردیم و قرار شد که با هم یه سری کارا انجام بدیم (اونم مثل من به انجام کار های علمی علاقه داشت) 

با هم هم کلاس شدیم. مدتی در مورد پروژه های علمی با هم صحبت می کردیم.به همین دلیل رفت و آمدمون بیشتر شد. اما یه موقعی احساس می کردم که زیاد با هم جور نیستیم. یه سری کارا و رفتارا اون انجام می داد که من نمی پسندیدم و یه سری کارا هم من انجام نمی دادم که اون نمی پسندید! 

این شد که کم کم ازش فاصله گرفتم. البته این بدین معنا نیست که دوستی ما به هم خورد، فقط خیلی صمیمی نبودیم. سال اول دبیرستان، قرار شد توی یک جشنواره کشوری شرکت کنیم. طبق معمول اون یه گروه جدا تشکیل داد و من هم یه گروه جدا. اول کار با پنهان کاری و دشمنی شروع شد، اما آخر کار به صلح ختم شد! بعد از اون ماجرا کمی صمیمی شدیم. 

این صمیمیت زیاد طول نکشید. دلیل به هم خوردنش این بود که همون سال توی وبلاگی که من یکی از مدیراش بودم، مطلب تمسخر آمیزی راجع به اون نوشته شده بود. (اون گفته بود عضو فدراسیون دو میدانیه و مطلب هم همینو به سخره گرفته بود) سر این قضیه با هم اختلاف پیدا کردیم، دعوا کردیم، اما اینم بالاخره تموم شد. 

سال دوم دبیرستان، باز توی همون جشنواره کشوری شرکت کردیم. برای دومین سال متوالی بود که عنوان اول رو کسب می کردیم. گروه اونا هم برای سال اول بود که چنین عنوانی رو کسب می کرد. این بار هم سر یک سری مسائل دعوا شد و باز هم به خیر گذشت!

سال سوم دبیرستان باز با هم صمیمی شدیم. یادم میاد یه بار گفت: خیلی بد شد که ما دو تا همیشه رو در روی هم و به عنوان رقیب و دشمن بودیم!!! اما من اصلا فکر نمی کردم که رو در روی اون ایستاده باشم! هر کاری هم که بر ضدش انجام دادم، همون واکنشی بوده که از کنش اون به وجود اومده. 

صمیمیت جدید به دلیل مجموعه ای از عوامل به وجود اومد و تا مرز صمیمیت بسیار زیاد پیش رفت. با این وجود، من هنوزم اون حس تدافعی رو نسبت به اون داشتم. تابستون امسال، در اوج صمیمیت، کارایی کرد که اصلا توقعش رو نداشتم! آخه چرا باید همچین کارایی می کرد!؟ من که باهاش صمیمی بودم. من که همه چیزو از قبل بهش گفته بودم...

به خاطر بعضی رفتاراش چند بار هشدار دادم بهش. ولی باز بعد از اینکه گوش نمی کرد و به دردسر می افتاد منو سرزنش می کرد! 

الان اون صمیمیت نمیدونم هست یا نیست! بعضی وقتا مثل یه بچه مظلوم میشه و بعضی وقتا مثل کسی رفتار می کنه که سال ها با من دشمنی داره!!! 

الان بازم به کمک احتیاج داره. من کمکش می کنم، اما نمیدونم این دوستی قراره به کجا ختم بشه... 


* نام و نام خانوادگی من

۱۶ بهمن ۹۲ ، ۱۵:۳۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

معلم کلاس اول

همین الان یه خاطره از معلم کلاس اولم به ذهنم رسید! من همیشه ممنون و مدیون معلم کلاس اولم هستم، کسی که به من خوندن و نوشتن رو یاد داد. ولی این خاطره خاطره خوبی نیست. با وجود اینکه خیلی دوستش داشتم، متاسفانه این خاطره بد توی ذهنم مونده و هر وقت به اون زمان فکر می کنم، یکی از چیزایی که به ذهنم میرسه همین قضیست! 
یادم میاد یه روز توی کلاس درباره معلممون بحث بود. یکی از بچه ها که دوست و همکلاسیم بود، خواهر زاده ی معلم بود. بحث به اینجا کشیده شد که من گفتم خیلی خانم معلم رو دوست دارم و چه حیف میشه که بعد از تموم شدن کلاس اول دیگه معلمم نیست و نمی بینمش. اون دوستم(خواهر زاده معلم) گفت ولی چون خاله ی منه، همیشه میتونم پیشش باشم و ببینمش. منم گفتم خوش به حالت! ولی همه ی آدما یه روزی میمیرن و دیگه بعد از اون کسی نمیتونه ببینشون! خلاصه گذشت و معلم اومد سر کلاس! دوست منم یهو پا شد و کل قضیه رو براش گفت! و گفت که من گفتم یه روزی همه میمیرن! معلم هم یهو عصبانی شد و با اشاره به من گفت: شعور نداره! 
این جمله برای من که بزرگ ترین فحش بابام "بی توجه" بود، خیلی سنگین بود! اونم جلوی همه ی بچه ها! اونم از طرف کسی که اونقدر دوستش داشتم! تاثیرش انقدر زیاد بود که هنوزم اون قضیه رو با وضوح فول اچ دی(!) یادم میاد! 
واقعا تو ذهنم این سوال مطرحه که آیا قضیه مردن انقدر بده که اون برخورد رو کرد؟! اونم با یه بچه کلاس اول دبستان! 
اشکالی نداره! این نیز گذشت...

۰۸ بهمن ۹۲ ، ۰۰:۲۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

درباره من

به عنوان اولین پست خاطرات تصمیم گرفتم که خودم رو معرفی کنم... شاید تو هم کامل ندونی :)

یه سال، اسفند ماه، بعد از چندین سال نذر و نیاز،  توی یک خانواده غیر خاص متولد شدم. مادر و پدرم هر دو کارمند دولت و از لحاظ زندگی کاملا معمولی. البته به استثناء اینکه هر دو در سنین بالا بچه دار می شدن.* وقتی من به دنیا اومدم، عمم خواب دیده بود که مادر بزرگم گهواره منو گرفته دستش و داره نماز میخونه. آخه ظاهرا خیلی دوست داشته قبل از مرگش نوه پسرش رو ببینه (آرزویی که محقق نشد)* 

خلاصه اینکه با همه این تفاسیر و بعد از کلی انتظار من به دنیا اومدم. و از همون اول هم تبدیل به محبوب ترین نوه خانواده شدم! طوری که پدر بزرگم طبق گفته دیگران، همیشه برای دیدن من میومد (در حالی که حتی به سختی میتونسته راه بره) و چند برابر بقیه به من عیدی میداد! 

از اون زمان (تولد تا سه سالگی) خاطرات محوی توی ذهنم هست و تصاویری که مدام از جلوی چشمم میگذرن. 

طبق گفته دیگران، کلا بچه ساکتی بودم. میگن هیچوقت گریه نکردم! عجیبه! 

فکر نکنم دیگه چیز مهمی ار دوران 1 تا 3 سالگی باقی مونده باشه ! اما دو تا توضیح مهم هست: 

* اولش برام مهم نبود که با مادر و پدرم انقدر اختلاف سن دارم. هیچ وقت هم به خاطر سنشون حس نکردم که منو درک نمی کنن. اما همینطور که بزرگتر شدم، این مسئله برام مهم تر شد. تا جایی که می ترسیدم از اینکه اونارو از دست بدم. میترسیدم از اینکه قبل از دیدن استقلال من ( که آرزوی هر پدر و مادریه) از دستشون بدم. طوری شد که چند سال هر شب به همین دلیل گریه می کردم و از خدا میخواستم اونارو سالم نگه داره. اما بعد  دو تا تصمیم مهم گرفتم: 

1- تا وقتی که اونا هستن تمام تلاشم رو بکنم تا خوشحال نگهشون دارم و بیشترین زمان عمرم رو باشون سپری کنم. مهم نیست چقدر زمان باقی مونده، به قولی گفتنی: عمر دست خداست. حتی ممکنه من زود تر از اونا برم. پس تصمیم گرفتم وقت باقی موندرو به بهترین نحو ممکن سپری کنم

2- اگر تا سنی که مد نظرمه مادر نشدم، بعد از اون به هیچ عنوان صاحب فرزند نشم تا اون هم بعدا به مشکلات من گرفتار نشه


* هر کسی دوست داره نوه هاشو ببینه و برعکس. اما من انقدر دیر اومدم که فقط پدر پدرم منو دید. که البته وقتی من 2 ساله بودم فوت کرد. مادر بزرگ و پدربزرگ (های) عزیزم. اگه میتونستم، سرنوشت رو طور دیگه ای رقم می زدم. 

۰۶ بهمن ۹۲ ، ۰۰:۴۸ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰