از مدرسه اومدم خونه و روی مبل، جلوی تلویزیون دراز کشیدم و خواستم بخوابم. تلویزیون روشن بود و سریال یوسف پیامبر در حال پخش بود. من سریال های مذهبی رو دوست ندارم، دلیلشم اینه که دید یکطرفه داره. اما این صحنه نظرم رو به خودش جلب کرد. زلیخا روی تخت روانش نشست و از یوسف خواست که همراه اون بشینه، یوسف (که بچه بود) اول قبول نکرد (به خاطر برده هایی که تخت رو حمل می کردن) ولی بعد به ناچار قبول کرد. وقتی سوار تخت شدن، به سمت معبد حرکت کردن و توی راه همه ی آدم هایی که رد می شدن به اونا تعظیم می کردن و زلیخا با غرور و زیر چشمی به همه نگاه می کرد. 

حسی که اون لحظه بهم دست داد، حس خیلی ملموسی بود. اینکه تصور کنی همه ی مردم در خدمتت هستن، اون نوع غرور رو القا می کنه. به خودم گفتم که از این قبیل اتفاقات در تاریخ زیاد بوده، اینکه اشخاصی بقیه رو در خدمت می گرفتن و در زمین خدایی می کردن و بقیه هم این بندگی رو قبول می کردن. 

بعد با خودم گفتم، چقدر ذات انسان میتونه رفتار عجیبی داشته باشه. مثلا اینکه چطور آدم میتونه به خودش اجازه بده که بقیه رو به بندگی بگیره و اون آدم ها چطور اجازه میدن که به بندگی گرفته بشن! 

یه لحظه تصور کن روی یه سکوی خیلی بلند ایستادی و همه ی موجودات آسمان ها و زمین (همه ی حیوانات، گیاهان، آبزیان، پرندگان، فرشتگان و ...) دارن بهت تعظیم می کنن. حس خیلی عجیبی داره. آیا این کافی نیست تا غرور و جاه طلبی انسان به طور کامل ارضا بشه؟! و آیا این کافی نیست تا انسان فقط یک ذات واحد رو پرستش کنه؟! 

دیدن افرادی که در زمین خدایی می کنن یا افرادی که خودشون رو پست تصور می کنن مسخرست! دیدن افرادی که سنگ و چوب و ... می پرستن هم نشون میده که انسان چه بلایی میتونه به سر خودش بیاره! 

شاید به نظر بیاد که همه اینا هیچ ربطی به هم نداره! ولی منو به یه نتیجه گیریه خیلی مهم رسوند.