و اینچنین ترم اولی با نمره ی 7.5 ریاضی می افتیییییییییم!
در آخر هر چقدر هم از آن شهر دور شوم، یا حتی بخواهم با خیلی از آدم هایش قطع رابطه کنم، یا اصلا چشمم را ببندم روی تمام اتفاقات که افتاده و می افتد و خواهد افتاد، باز هم انگار طناب هایی نامرئی هستند که مرا می کشند، و هی می کشند و هی می کشند...
امروز اولین روزیه تو عمرم که هیچ دغدغه ای به جز تفریح و استراحت ندارم!!!
ادبیات قشنگ ترین چیز دنیاست وقتی گویندش تو باشی! در غیر این صورت مشتی کلمه ی نا مفهومه!
و گاهی اوقات یک ساندویچ فلافل با نان بربری از کل لذت های دنیا بالا تر است!!! :دی
می توانستی دکتر بشوی! یا حتی مهندس! می توانستی تصمیم بگیری که رئیس جمهور باشی! یا یک کارمند ساده. می توانستی دانشمند شوی! باغبانی کنی، خلبان باشی و خیلی چیز های دیگر! می توانستی تو هم معلم باشی... می توانستی هر چیزی توی این دنیا باشی.
اما تو انتخاب کردی که قاتل باشی! که سه سال بشینی پشت میله های عمودی و دنیا را نگاه کنی. که سه سال انتظار بکشی تا موقعی که سنت قانونی بشود و صندلی را از زیر پایت بکشند و همه چیز تمام بشود.
اما می دانی... پدرت می توانست به تو یاد بدهد که خشمت را کنترل کنی، مادرت می توانست به تو یاد بدهد که کم شدن نمره ی فیزیک آخر دنیا نیست، خواهر ها و برادر هایت می توانستند راه های دیگری یادت بدهند، دوستت می توانست چاقو را از دستت بگیرد، معلم می توانست جا خالی بدهد، ناظم می توانست جلوی خونریزی را بگیرد، مدیر می توانست زودتر به اورژانس زنگ بزند، مشاور مدرسه می توانست زودتر به مشکل تو رسیدگی کند، رئیس آموزش و پرورش می توانست برای تو امکانات آموزشی بهتری فراهم کند. و من! من نیز می توانستم...
و می دانی، پای همه ی ما روی همان صندلی ایست که از زیر پای تو می کشند! تو نماینده ی همه ی می توانستم های مایی! فقط اینکه خودمان را زده ایم به کوچه ی علی چپ و برای آنکه کسی هم شک نکند یکی یکی سنگ ها را به طرف تو پرتاب می کنیم...
این جمله رو من باید بگم! من که اگه تو نبودی معنی زندگی رو نمی فهمیدم...
طرف اومده معلمشو از 5 ناحیه چاقو زده، کشته، دو تا بچه یتیم شدن، چند تا مدرسه وسط سال بی معلم شدن... اونوقت میگه فکر نمی کردم بمیره!!! من اینجا میخوام بپرسم که اصلا فکر می کردی؟!؟!؟!؟ ما که فکرشم نمی کردیم!
گاهی گمان نمی کنی و می شود...
گاهی نمی شود که نمی شود...
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است...
گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود...
گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست...
گاهی شهر گدای تو می شود...
یه مدت کلا تو خودم بودم! نه حوصله ی زنگ زدن و احوال پرسی داشتم، نه وقت اینکه بخوام به چیزی فکر کنم، نه اینکه بخوام چیزی بنویسم و وبلاگمو آپدیت کنم. الان میدونم که همه ی دوستام از دستم شاکین! ربطش مید%:/.,!به تحویل نگرفتن و بی وفایی و ... و .... اما بعضی وقتا مشکلات زندگی یه طوری به آدم فشار میاره که دلت میخواد چشماتو ببندی و خودتو بزنی به اون راه، طوری که انگار به جز خودت هیچکس روی زمین نیست! این چیزیه که آدما نمی بینن! توقع دارن براشون وقت بذاری، بهشون اهمیت بدی، ولی نمی بینن که واقعیت زندگیت چیه.
خدا رو شکر الان خیلی از اون مشکلات برطرف شده و بازم میخوام برنامه هامو شروع کنم.