می توانستی دکتر بشوی! یا حتی مهندس! می توانستی تصمیم بگیری که رئیس جمهور باشی! یا یک کارمند ساده. می توانستی دانشمند شوی! باغبانی کنی، خلبان باشی و خیلی چیز های دیگر! می توانستی تو هم معلم باشی... می توانستی هر چیزی توی این دنیا باشی. 

اما تو انتخاب کردی که قاتل باشی! که سه سال بشینی پشت میله های عمودی و دنیا را نگاه کنی. که سه سال انتظار بکشی تا موقعی که سنت قانونی بشود و صندلی را از زیر پایت بکشند و  همه چیز تمام بشود. 

اما می دانی... پدرت می توانست به تو یاد بدهد که خشمت را کنترل کنی، مادرت می توانست به تو یاد بدهد که کم شدن نمره ی فیزیک آخر دنیا نیست، خواهر ها و برادر هایت می توانستند راه های دیگری یادت بدهند، دوستت می توانست چاقو را از دستت بگیرد، معلم می توانست جا خالی بدهد، ناظم می توانست جلوی خونریزی را بگیرد، مدیر می توانست زودتر به اورژانس زنگ بزند، مشاور مدرسه می توانست زودتر به مشکل تو رسیدگی کند، رئیس آموزش و پرورش می توانست برای تو امکانات آموزشی بهتری فراهم کند. و من! من نیز می توانستم... 

و می دانی، پای همه ی ما روی همان صندلی ایست که از زیر پای تو می کشند! تو نماینده ی همه ی می توانستم های مایی! فقط اینکه خودمان را زده ایم به کوچه ی علی چپ و برای آنکه کسی هم شک نکند یکی یکی سنگ ها را به طرف تو پرتاب می کنیم...