روزی شخصی گل رز سفید پژمرده ای را نشانم داد و گفت تو این گل پژمرده ای. سال ها طول کشید تا فهمیدم من آن گل پژمرده نبودم، اما غنچه ای بودم که در باتلاق روییده. ریشه هایم را برداشتم و از آن باتلاق رفتم. :)
به کجا چنین شتابان ؟
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان ؟
همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان ؟
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم
سفرت به خیر ! اما تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را
داشتم فکر می کردم که بعضی نعمت ها و توانایی ها، آنقدر بدیهی و ساده به نظر می رسند که قدر آنها را نمی دانیم. مثلا اینکه آدمیزاد پای سفر کردن و مهاجرت دارد. که هر وقت دچار سختی شد، قحطی زده شد، بی آب شد، بی امکانات شد، بی آبرو شد، طرد شد و هزاران شدن های دیگر، می تواند به اندازه ی زندگی اش کوله بار بردارد و برود! می تواند برود و یک جای دیگر از این کره ی خاکی زندگی اش را از صفر شروع کند و زندگی همچنان ادامه دارد...
مدت ها بود می خواستم آلبوم عکس های قدیمی را نگاه کنم که بالاخره همت به خرج دادم و همه شان را از اول تا آخر نگاه کردم. امروز برای اولین بار در زندگی ام، خواستم همه چیز به دوران بچگی ام برگردد. نه به خاطر اینکه خودم به دوران کودکی برگردم، برای همه ی کسانی که عکسشان توی آلبوم بود. برای آنها که دیگر نیستند، برای آنهایی که در این مدت زندگی خوبی نداشتند و حتی برای آنها که زندگی خوبی داشتند! که برای همه فرصت دوباره ای باشد، تا اشباهاتشان را انجام ندهند و برای آنها که خوب زندگی کردند، مرور زندگیشان باشد.
دیدن عکسی که سال های زیادی از گرفتن آن می گذرد، حس و حال عجیبی دارد. بعضی خاطرات کم رنگ شده را دوباره زنده می کند، چیز هایی که نفهمیده بودیم را به ما نشان می دهد و پازل سرگذشت زندگی آدم ها را برایمان می چیند.
توی عکس های قدیمی، هیچ چیز ایده آل نیست. لباس های آدم ها گشاد و بلند است. خانه ها ساده است، حتی مبله نیست. بعضی از عکس ها تارند، بعضی ها نیمه نصفه اند. بعضی از آنها شادند، بعضی غمگین. چشم ها گاهی اوقات قرمز شده اند، گاهی بسته اند.
نکته ی اصلی عکس های قدیمی این است: یک لحظه، یک مکان و یک عکس. همان یک عکس نه چندان با کیفیت. همان یک عکس که به ما نشان می دهد نقص ها و کم کاستی ها نیستند که به یاد می مانند، آدم ها هستند و احساسات آنها...
اولین باری که این وبلاگ را ساختم، فقط می خواستم جایی را پیدا کنم که بنویسم (اهل نوشتن روی کاغذ نیستم) هیچ ایده ای نداشتم که چه چیزی بنویسم، پس از ساده ترین چیز یعنی روزمرگی های خودم شروع کردم. هیچ وقت به این فکر نکردم که ای کاش با این وبلاگ معروف شوم و همه بیایند نوشته های من را بخوانند و بگویند به به و چه چه، یا اینکه بخواهم خود نمایی کنم و بگویم من چنینم و چنانم. برای همین تا مدت ها آدرسش را به کسی ندادم، شاید یکی دو نفر. اگر می خواستم این وبلاگ پر مخاطب شود، راهش را بلد بودم، قبلا خودم بلاگر بودم و می دانستم چطور می شود مخاطب جمع کرد.
کم کم مطالب شکل و شیرازه ی امروزی را به خود گرفت و وبلاگ به این چیزی که امروز هست تبدیل شد. درواقع هنوز هم همان ایده ی اولیه همه چیز را جلو می برد، روزمرگی های من. هر چیزی نوشته می شود، متاسفانه یا خوشبختانه خیال بافی های من نیست و دقیقا یا با اقتباس از اتفاقات روزانه ی زندگی ام است. آنها را صادقانه می نویسم تا شاید یک روز به درد کسی بخورد و از همه مهم تر، می نویسم برای خودم که گهگاهی آنها را مرور کنم و چیزی را فراموش نکنم.
چیز هایی که می نویسم، گاهی مدت ها در موردشان فکر می کنم و برای همین گاهی دیر به دیر می نویسم. برای اینکه از طولانی گویی بیزارم، خیلی وقت ها سعی می کنم مفهوم را در کوتاه ترین جمله بیان کنم که انقدر کوتاه می شود که فقط خودم می فهمم منظورم چی بوده.
آشنایانی که مخاطب وبلاگم هستند را می شناسم، حتی آنهایی که ناشناس می آیند را با تقریب خوبی می توانم حدس بزنم. نظرات وبلاگ را می خواستم ببندم. گرچه هیچ کس از اجتماعی بودن و نظر دادن و گرفتن بدش نمی آید. دلیلش این بود که عده ای فقط به نظر دادن قانع نبودند و به نظر های دیگران هم نظر داشتند!!! من هم خیال خودم را راحت کردم و نظرات را خصوصی کردم. گاهی افراد حد خودشان را نمی دانند و اینطوری با خشونت باید برایشان حد و مرز تعیین کرد! از آنجایی که نظرات خصوصی شده، متاسفانه نمی توانم جواب نظر ها و محبت های مخاطبین وبلاگ را بدهم، مگر اینکه آدرسی نشانی ایمیلی چیزی بگذارند تا از این طریق بشود جوابشان را داد.
تشکر می کنم از کسانی که وقت می گذارند و این نوشته ها را می خوانند و نظر های سازنده می دهند.
حال کسانی را که در این شب های قدر در حال عبادت عکس از قرآن و سجاده شان می گیرند و در فضای مجازی می گذارند درک نمی کنم! :|
رویای من، سرزمینیست که از هر گوشه ی آن که می گذری، مردمی به پایکوبی مشغولند و خسته نشوند نوازنده ها از نواختن، در هیچ ساعتی از شبانه روز...
هنوز نمی دانم وقتی خواب کسی را می بینی، تو به او فکر کردی یا او به تو!
در هر دو صورتش نا عادلانه است!
مؤذنا! به امید که می زنی فریاد؟
تو هم بخواب
که ما خویش را به خواب زدیم...
گریه های امپراتور
فاضل نظری
چند وقت پیش بود که تصمیم گرفتم کمک های خیرخواهانه ای را که هر فرد می تواند به عنوان عضوی از جامعه انجام دهد، به صورت یک صفحه ی جداگانه روی وبلاگم بگذارم تا هر کسی که اتفاقی چشمش به وبلاگم خورد سری به آن صفحه بزند و ایده بگیرد. حالا این لیست 10 تایی شده و مدام آپدیت خواهد شد.
هر کسی این صفحه را باز کرد، می تواند با توجه به توانایی و علاقه اش، یک فعالیت خیرخواهانه را انجام دهد. می دانم که من فقط یک نفر از 80 میلیون نفر هستم و وبلاگم هم جزو پر بازدید ترین ها نیست، اما معتقدم همین یک نفر ها اگر به هم متصل شوند، می توانند غیرممکن ترین کار ها را هم انجام دهند.
پس نگران این نباشید که کمک شما 1000 تومان است یا 1 میلیون تومان، هر چقدر باشد ارزشمند است. در ضمن، بسیاری از موارد، احتیاج به هزینه کردن ندارند و شما می توانید حتی با به اشتراک گذاشتن آنها کمک های بیشتری جمع کنید.
این را هم اضافه کنم که شما شاید 1000 تومان کمک کنید، اما حس خوب ناشی از این کمک خیلی بیشتر از مبلغش می ارزد. :)
همه ی آدم ها توی زندگیشان حسرت هایی دارند، چیز های کوچک و بزرگی که هر کدام از ما دوست داریم در گذشته ی مان تغییر دهیم. آن دو نفر هم، تنها حسرت های من هستند. دو نفری که حضورشان در خاطره ام شاید در حد 3 دقیقه هم نباشد، اما گاهی اوقات سخت مرا به فکر فرو می برند.
کرشمه! نمی دانم اسمش این بود یا این اسم زاییده ی ذهن خودم! صورتش هم یادم نمی آید! هیچ چیز! شاید طبیعی باشد، از بین 300 نفر هم مهد کودکی، چهره ی او را به خاطر نداشته باشم. کرشمه دختری کم رو و دوست داشتنی بود که می خواست با من دوست شود، و این تنها چیزیست که از او در ذهنم نقش بسته! نمی دانم چرا دوستی او را قبول نکردم یا اینکه الان در کجای این دنیای بی کران است، فقط می دانم کرشمه رفت و من را با حسرت از دست دادن خودش تنها گذاشت! شاید هم رفتنش برای این بود که من بیاموزم بهتر آدم های اطرافم را ببینم، بفهمم هر آدمی ارزش توجه را دارد، حتی اگر در گوشه و زوایای زندگی پنهان مانده باشد.
رهگذر! او رهگذر بود! کسی که حتی اسمش را نمی دانم!!! فقط می دانم در وسط یک کوچه ی خلوت در ظهر یک روز خوش آب و هوای بهاری، نرسیده به یک تقاطع، صدای بسیار گوش خراش کلاغی، آرامش روز را هزار تکه کرد، من که از بد صدایی بیش اندازه کلاغ سرم را بالا برده بودم تا مجرم را پیدا کنم در حالی که خنده ام گرفته بود، سر تقاطع دیدم که او هم می خندد! او اولین کسی بود که مثل خودم به آن صدای به آن بدی توجه کرد و خندید! با او چشم در چشم شدم و دو نفری خندیدیم! بعد هم هر کسی راه خودش را رفت! او وسط آن کوچه ی خلوت ظاهر شد تا تبدیل شود به یکی از حسرت های زندگی ام! تا اینکه گاهی اوقات خیال بافی کنم که با او نشسته ام و حرف می زنیم از تمام ناگفتنی های این دنیا و می خندیم به همه ی شان و وسط آن آرامش تمام نشدنی، یکدفعه حقیقت بخورد توی سرم! که ای کاش می دویدم پشت سرش و دو دستی می گرفتمش! اما او در چشم به هم زدنی محو شد! او محو شد تا بفهمم حضور آدم ها ممکن است برای ما ثانیه ای بیشتر طول نکشد، اما به قدری عمیق باشد که هر روز حسرت از دست دادنشان را بخوریم!
شاید روزی اعلامیه بدهم توی روزنامه و پیدایشان کنم!
هر کجا هستید، دوستتان دارم!
فکر می کنم یک جایی خواندم که یک ضرب المثل انگلیسی هست که می گوید: برای اینکه به اهدافت برسی، اول باید از خواب بیدار شوی!
خیلی جمله ی سنگینی است اگر دقت کنید! بر خلاف بعضی لیست های بالا بلندی که اسمش لیست اهداف است، امسال فقط یک هدف دارم و آن هم زود از خواب بیدار شدن است!!! :دی
اس ام اس:
"تا آخر عمر درگیر من خواهی بود و تظاهر می کنی که نیستی! مقایسه تو را از پا در خواهد آورد. من می دانم به کجای قلبت شلیک کرده ام. تو دیگر خوب نخواهی شد! "
راست می گویی! توسط تو به قلب من شلیک شده! اما نمی دانی که جای همه ی زخم ها با گذشت زمان خوب می شود و بعد از آن، انسان قوی تر از پیش به راه خودش ادامه می دهد. جای زخمی که می ماند، همواره یاداوری می کند، که در زندگی به هر کسی اعتماد نکنیم! دل به هر کسی نسپاریم و بدانیم که هر کسی لیاقت همراهی ما را ندارد.
من اما، تفنگ به دست نداشتم که به کسی شلیک کنم! سکوت، تنها سلاح من است! تو را تنها گذاشتم و رفتم. تو را و همه ی آن کلاغ هایی که کارشان از این شاخه به آن شاخه پریدن بود. شما همگی محکومید به با هم بودن!
این کلام، پایان سکوت از روی ترحم من است و پایان تو.
تولدش یادم رفت! به همین راحتی! قبلا 23 دی برام روز خیلی مهمی بود. از صبح دارم فکر می کنم چطور شد که یادم رفت و چکار باید بکنم که جبران بشه. میدونم چیزی جبرانش نمیکنه. چرا یادم رفت!؟ چرا؟؟؟!
چرا؟
سه پلشت آید و زن زاید و خر میرد و مهمان عزیزی برسد!
او گریه می کند و من فقط نگاه می کنم. آن یکی دعا می کند و من باز هم نگاه می کنم. یکی دیگر در تلاش است و نگاه می کنم. هر کسی حال و هوای خودش را دارد و فقط من هستم که فقط نگاه می کنم!
تو مرا هل می دهی توی صف زائرانت!
گویی مقدسات با تمام توانشان از من فرار می کنند و همه چیز فقط به یک نخ باریک وصل است و تو یکی از تار های آن نخ باریکی... شاید...
من: ماااماااان، این دلمه عااااالیییییییییه! خیلیی خوش مزه ست. توش چی ریختی؟
مامان: عشق!
امروز یه سوال تخصصی تو صفحه ی فیسبوک مهندسین شیمی پرسیدم. بیشتر از جواب اون سوال، friend request گرفتم!