به کجا چنین شتابان ؟
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان ؟
همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان ؟
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم
سفرت به خیر ! اما تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را
داشتم فکر می کردم که بعضی نعمت ها و توانایی ها، آنقدر بدیهی و ساده به نظر می رسند که قدر آنها را نمی دانیم. مثلا اینکه آدمیزاد پای سفر کردن و مهاجرت دارد. که هر وقت دچار سختی شد، قحطی زده شد، بی آب شد، بی امکانات شد، بی آبرو شد، طرد شد و هزاران شدن های دیگر، می تواند به اندازه ی زندگی اش کوله بار بردارد و برود! می تواند برود و یک جای دیگر از این کره ی خاکی زندگی اش را از صفر شروع کند و زندگی همچنان ادامه دارد...