نشسته بودیم توی کافه، توی یکی از شلوغ ترین خیابان های تهران. مشغول همان مدل حرف های همیشگی، حرف هایی که جلوی فنی شروع می شوند و به دو سه ساعت کافه نشینی ختم! در باز شد، او آمد به سمت نزدیک ترین فرد به در، من! خانم فال می خرید؟ من حتی درست و حسابی نگاهش نکردم، گفتم نه، ممنون. مکالمه چند ثانیه بیشتر نشد تا اینکه صاحب کافه آمد و با لحن خیلی جدی گفت، آقا بفرمایید بیرون. از آن مدل لحن هایی که کلمات مودبانه ای دارد ولی انگار که گفته باشی گورت را گم کن. 
او هم بدون هیچ مقاومتی رفت. ما همچنان در کافه نشسته بودیم، یکی در انتظار آماده شدن قهوه اش، یکی در حال روشن کردن سیگارش، یکی منتظر دوستش. اما "او" او کار مهم تری داشت، از این کافه به آن کافه به دنبال "انسانیت" می گشت. 



پ.ن: نگاهش نکردم، چون خجالت می کشیدم! جرئت چشم توی چشم شدن با او را نداشتم.