"همان لحظه بود که عاشقش شدم! قسم می خورم. با این همه خوب می دانم اگر در دانشکده ی دیگری درس می خواندم، عاشق کس دیگری می شدم. یا اگر شهر دیگری می بودم. یا کشوری دیگر. اگر صد سال قبل زندگی می کردم لابد عاشق خاتونی می شدم از قاجاریان. و اگر دویست سال قبل به دنیا آمده بودم با همین توان و غرابت، عاشق زنی دیگر با اسمی دیگر. مه لقا مثلا! خودم را این طور قانع کرده ام که افسانه یکی از آن هزاران معشوقه های بالقوه ای بود که می توانستم به آنها عشق بورزم. دلیل روشنی ندارم اما فکر می کنم بین این افسانه ها باید چیز های مشترکی باشد..."*

عشق بی سر و صدا می آید. اولین بار مثل برق می رود توی وجود آدم و هر آنچه هست و نیست را به رعشه می اندازد. انگار که مدام آب داغ و آب یخ بریزند روی سر آدم. دفعه های بعدی انگار که عادت کرده باشی، شدتش کمتر می شود، تا جایی که به این نتیجه می رسیم که فقط همان بار اول عاشق شده ایم و ممکن است فکر کنیم دیگر هیچ گاه عاشق نخواهیم شد. 
اما عشق، کارش را خوب بلد است! موقعی که حواسمان نیست، دوباره می آید یواشکی از گوشه ی قلب وارد می شود و باز هم همان تپش های قلب و باز هم همان نگاه های منتظر... 
حداقل امیدوارم که اینطور باشد! 


* بخشی از کتاب "من گنجشک نیستم" ، مصطفی مستور

پ.ن: دنباله ی این پست در آینده ای نه چندان نزدیک! ادامه دارد...