ساعت اتاقم را خیلی وقت پیش، یکی از فامیل هایمان که تحمل تیک و تاکش را نداشت خلع باتری کرد! ساعت بیچاره از تنبلی من، مدت ها همان جا بی باطری ماند. روز های اول جای خالی اش  روی دیوار خیلی حس می شد. هر وقت می خواستم زمان را بفهمم نگاهی به جایش می کردم و افسوس که او نبود! مدت کوتاهی نگذشت تا اینکه نگاهم به آن نقطه از دیوار کم و کمتر شد. فقط گهگاهی نگاهم به جای خالی اش می افتاد، وسایل دیگر وظیفه ی او را بر عهده گرفته بودند.

 امروز بعد از گذشت چند ماه بالاخره در یک گوشه از خانه باتری پیدا کردم و ساعت دوباره به جایگاه قبلی اش برگشت. برگشت اما هر بار که اتفاقی به آن نقطه نگاه می کنم، وجودش برایم عجیب است! حالا به نبودنش بیشتر از بودنش عادت دارم و این داستان همیشگی عادت داشتن است! 

عادت، گاهی به بودن و گاهی به نبودن!