تابستون

این تابستون یکی از هیجان انگیز ترین تابستون های عمرمون میشه. همه مسیر زندگیشون مشخص میشه. همه کلی تغییر می کنن. امروز داشتیم صحبت می کردیم که هر کسی چه تغییری می کنه. یکی می گفت میخواد فکشو جراحی کنه، یکی میخواد دماغشو عمل کنه! من نمیدونم کجامو عمل کنم! هنوز تصمیمی در این مورد نگرفتم!!! :| 

۲۶ بهمن ۹۲ ، ۲۲:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

اینترنت

دقیقا نمیدونم ترافیک اینترنت چطوری مصرف میشه! فقط 3 روز گذشته و من 600 مگابایت مصرف کردم!! بدون اینکه حتی یه فایل دانلود کنم!!!! واقعا نمیدونم چیه که اینطوری مصرف میشه! 

آپدیت ویندوز رو از حالت اتوماتیک خارج کردم و آپدیت آنتی ویروس رو هم روی حالت انتخاب کاربر گذاشتم. تنها چیزی بود که به ذهنم رسید! امیدوارم این مشکل حل بشه! 

ممکنه کسی پسورد رو هک کرده باشه! ولی از این همسایه های ما بعیده! شایدم National Geographic انقدر ترافیک میخوره! نمیدونم! عجیبه! 

۲۶ بهمن ۹۲ ، ۰۰:۳۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

5 سال

بهم زنگ می زنه. میگه 5 سال عمرشو منتظر من مونده. میگه من خیلی سنگ دلم. میگه ولش کردم. خیلی چیزا میگه. برای منم سخت بوده. اما خودش همه چیزو به اینجا رسوند. خیلی مقصر بود. 

در مورد بعضی چیزا حق با اونه. حقایقی که خیلی اذیتم می کنه. 

۲۶ بهمن ۹۲ ، ۰۰:۲۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

انتظارات

وقتی که سال پیش دانشگاهی شروع شد، همه اطرافیان به اتفاق نظر می گفتن که امسال سال سرنوشتته و فقط باید روی درس تمرکز کنی و کار دیگه ای انجام ندی! حالا وقتی من میخوام این کارو انجام بدم، همه ناراحت میشن و احساس کمبود توجه از سمت من می کنن! و در ضمن هر وقت کاری براشون پیش میاد، باز میان سراغ من! 

یکی میخواد گروه سرودش هماهنگ بشه، یکی لپ تاپش مشکل داره، یکی میخواد براش وقت بذاری، یکی میخواد وسیله الکترونیکی بخره و احتیاج به مشورت داره، یکی نیاز به حمایت روحی داره، یکی شرکت کننده برای مسابقه قرآن کم داره و ....

جالب تر اینکه بعضی ها هم هستن که گله مند هم هستن! که مثلا چرا به من اهمیت نمیدی؟ چرا کم پیدایی؟ و ... 

و اونوقت انگار نه انگار که این سال سرنوشت منه و زمان برام اهمیت زیادی داره. هر کسی فقط به فکر اینه که کارش راه بیوفته. این قضیه خیلی اعصابمو داغون می کنه. 

۲۶ بهمن ۹۲ ، ۰۰:۲۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

راستش

راستش... یکم بهم برخورد...

۲۵ بهمن ۹۲ ، ۱۸:۳۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

سوتی!

من کلا تخصص خاصی در دادن سوتی های وحشتناک دارم! یعنی سوتی نمیدم نمیدم نمیدم، یهو یه سوتی میدم اساسی! 

سر کلاس دیفرانسیل از آقای اع پرسیدم که: آقا به نظرتون من با این ترازم پیام نور الیگودرز قبولم؟ اونم کلی مسخره کرد که چی میگی بابا! منم گفتم نه آقا واقعا میگم! من حتی به غیر انتفاعی شمال هم فکر کردم. میگن دانشگاه خوبیه و خیلی هم فضای زیبایی داره! 

یهو زد زیر خنده! گفت آهاااااا فهمیدم چی شد! فهمیییدم. 

منم گفتم آقا چی میگین؟ چیو فهمیدین؟ چرا فکر بد می کنین؟

گفت فهمیدم دیگه. اونوقت کی به تو گفته که اونجا قشنگه؟ 

منم گفتم آقا چه ربطی داره! مگه حتما باید کسی بگه؟ 

دیدم داره باز مسخره بازی در میاره، منم میخواستم ضایعش کنم، یهو برگشتم گفتم: 

آقا اونی که شما میگین دانشگاه شمال نیست و دانشگاه تهرانه! 

هیچی دیگه! الان باید منتظر باشم بقال سر کوچه هم بیاد بهم تبریک بگه!!!! :|

۲۴ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

18 سالگی

کمتر از دو هفته تا 18 سالگیم باقی مونده. این یعنی اینکه از لحاظ قانونی هر کاری بخوام میتونم انجام بدم. کار هایی که همیشه دوست داستم که انجام بدم، ولی نمی تونستم. از این لحاظ خیلی خوشحالم و دارم براش لحظه شماری می کنم. 

از یه طرف دیگه، همیشه تصویری که از 18 سالگیم داشتم، یه آدم خیلی موفق بود! از خیلی جهات از اینی که الان هستم بهتر! این ناراحتم می کنه. به 18 سالگی رسیدم بدون اینکه به خیلی از چیزایی که میخواستم برسم. 

اینکه گذشت، ولی نمیخوام بذارم مدتی بعد (مثلا 10-20 سال دیگه) هم همین حسو داشته باشم. میخوام کارایی که بهشون علاقه دارم رو دنبال کنم. ایندفعه با مسئولیت خودم. 


۲۲ بهمن ۹۲ ، ۲۱:۲۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

زمان

کمتر از 5 ماه زمان باقی مونده و من هنوز به کیفیت و کمیت مطلوبی در درس خوندن نرسیدم. نمیدونم تو این زمان باقی مونده میشه یه رتبه آبرومند آورد یا نه :(

۱۸ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۰۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

عکاسی

به عکاسی خیلی علاقه دارم! از وقتی یادم میاد دوست داشتم این کارو انجام بدم. تا مدت ها با دوربین گوشیم عکس می گرفتم. همون دوربین های 1.5 مگاپیکسلی گوشی های نوکیا که انصافا اندازه یه دوربین 5 مگاپیکسلی می ارزید. چند سال پیش بالاخره تونستم یکم پول جمع کنم که حدود 600000 تومان شد. اون موقع پول زیادی بود!!! منم تنها چیزی که همیشه دوست داشتم داشته باشم رو خریدم! یه دوربین عکاسی. 

خیلی از اون دوربین راضی بودم. 10 مگاپیکسل بود و کیفیت بسیار بالایی داشت. از بهترین دوربین ها بود. اما بعد از حدود دو سال و نیم ضربه دید و مجبور شدم یه دوربین جدید بگیرم. دوربین جدید مدل جدید همون دوربینه ولی با این تفاوت که 12 مگاپیکسله. با وجود اینکه دوربین هایی با مگاپیکسل بالاتر هم هست، ولی من اینو انتخاب کردم. چون مگاپیکسل ملاک یه دوربین خوب نیست. 

حدود 6 ماهی هست که این دوربینو خریدم. خیلی ازش راضیم. 5 ماه گذشته، خیلی ازش استفاده نمی کردم. در حد گرفتن عکس های مهمونی ها و دور همی ها. 

الان قضیه فرق کرده. از وقتی عضو National Geographic شدم خیلی قضیه فرق کرده! انگار یه روح تازه در من دمیده شده! البته گرفتن عکس خوب، منظره و موقعیت خوب میخواد که من به دلیل مشغله درسی(!) فعلا شرایط سفر یا رفتن به جشنواره ها و ... رو ندارم. اما همین کارایی هم که تو خونه انجام میدم بد نیست. یعنی از هیچی بهتره. 

تصمیم گرفتم کمی هنر و خلاقیت و البته هدف به عکس ها اضافه کنم. هر چی عکس تا الان روی سایت آپلود کردم کارای گذشته بوده. کارای جدید کمی طول می کشه تا آماده بشه. 

میخوام هدف رو "نشون دادن فرهنگ و هنر ایرانی به دنیا" بذارم. به همین دلیل حتی یه آفتابه هم میتونه سوژه خوبی باشه! 

۱۸ بهمن ۹۲ ، ۱۶:۴۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

حرف بیخود!

یکی از مسخره ترین جملاتی که تا الان شنیدم: 

"میدونی بدترین چیز تو دنیا چیه؟ 

چیزی که بش علاقه داری نا امیدت کنه!

اگه برم هنر بخونم ممکنه نا امیدم کنه! 

بنابراین میرم یه رشته تحقیقاتی... داروسازی...پاتولوژی... بیوتک..."


نمیدونم چی بگم واقعا! ممکنه حتی سکته کنم! 


۱۸ بهمن ۹۲ ، ۰۱:۲۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

کامنت

نمیخوام ناراحتت کنم، خودتم میدونی
۱۸ بهمن ۹۲ ، ۰۱:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

یک دوست

یادم میاد اولین باری که دیدمش و اسمشو شنیدم، اول راهنمایی بود. توی یه مدرسه خاص قبول شده بودم و اون مدرسه تابستون کلاس آمادگی برای دروس ضمن سال میذاشت. اونم مثل من قبول شده بود. یادم میاد اومد توی کلاس و به من گفت: این ...* کیه؟ منم گفتم خودمم! خیلی صحنه خنده داری بود! کمی صحبت کردیم و قرار شد که با هم یه سری کارا انجام بدیم (اونم مثل من به انجام کار های علمی علاقه داشت) 

با هم هم کلاس شدیم. مدتی در مورد پروژه های علمی با هم صحبت می کردیم.به همین دلیل رفت و آمدمون بیشتر شد. اما یه موقعی احساس می کردم که زیاد با هم جور نیستیم. یه سری کارا و رفتارا اون انجام می داد که من نمی پسندیدم و یه سری کارا هم من انجام نمی دادم که اون نمی پسندید! 

این شد که کم کم ازش فاصله گرفتم. البته این بدین معنا نیست که دوستی ما به هم خورد، فقط خیلی صمیمی نبودیم. سال اول دبیرستان، قرار شد توی یک جشنواره کشوری شرکت کنیم. طبق معمول اون یه گروه جدا تشکیل داد و من هم یه گروه جدا. اول کار با پنهان کاری و دشمنی شروع شد، اما آخر کار به صلح ختم شد! بعد از اون ماجرا کمی صمیمی شدیم. 

این صمیمیت زیاد طول نکشید. دلیل به هم خوردنش این بود که همون سال توی وبلاگی که من یکی از مدیراش بودم، مطلب تمسخر آمیزی راجع به اون نوشته شده بود. (اون گفته بود عضو فدراسیون دو میدانیه و مطلب هم همینو به سخره گرفته بود) سر این قضیه با هم اختلاف پیدا کردیم، دعوا کردیم، اما اینم بالاخره تموم شد. 

سال دوم دبیرستان، باز توی همون جشنواره کشوری شرکت کردیم. برای دومین سال متوالی بود که عنوان اول رو کسب می کردیم. گروه اونا هم برای سال اول بود که چنین عنوانی رو کسب می کرد. این بار هم سر یک سری مسائل دعوا شد و باز هم به خیر گذشت!

سال سوم دبیرستان باز با هم صمیمی شدیم. یادم میاد یه بار گفت: خیلی بد شد که ما دو تا همیشه رو در روی هم و به عنوان رقیب و دشمن بودیم!!! اما من اصلا فکر نمی کردم که رو در روی اون ایستاده باشم! هر کاری هم که بر ضدش انجام دادم، همون واکنشی بوده که از کنش اون به وجود اومده. 

صمیمیت جدید به دلیل مجموعه ای از عوامل به وجود اومد و تا مرز صمیمیت بسیار زیاد پیش رفت. با این وجود، من هنوزم اون حس تدافعی رو نسبت به اون داشتم. تابستون امسال، در اوج صمیمیت، کارایی کرد که اصلا توقعش رو نداشتم! آخه چرا باید همچین کارایی می کرد!؟ من که باهاش صمیمی بودم. من که همه چیزو از قبل بهش گفته بودم...

به خاطر بعضی رفتاراش چند بار هشدار دادم بهش. ولی باز بعد از اینکه گوش نمی کرد و به دردسر می افتاد منو سرزنش می کرد! 

الان اون صمیمیت نمیدونم هست یا نیست! بعضی وقتا مثل یه بچه مظلوم میشه و بعضی وقتا مثل کسی رفتار می کنه که سال ها با من دشمنی داره!!! 

الان بازم به کمک احتیاج داره. من کمکش می کنم، اما نمیدونم این دوستی قراره به کجا ختم بشه... 


* نام و نام خانوادگی من

۱۶ بهمن ۹۲ ، ۱۵:۳۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

تولد

14 بهمن تولد یه نفره. کسی که یکی از ارزشمند ترین افراد زندگیمه. خیلی دوستش دارم. اختلافات زیادی بینمون هست. در خیلی موارد. اما این چیزا اصلا باعث نمیشه روابطمون کمرنگ بشه. هر وقت بهش احتیاج دارم بوده و هست. و اگر به من احتیاج پیدا کنه، هر کاری بتونم براش انجام میدم. امیدوارم که همیشه سالم و خوشحال باشه و به هر چیزی که میخواد، برسه. 

۱۶ بهمن ۹۲ ، ۱۵:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

dream

When it comes to dreams, one may falter, but the only way to fail is to abandon them

Dracula
۱۲ بهمن ۹۲ ، ۱۵:۰۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

زندگی ایده آل!

از هر کسی توی دنیا راجع به علایقش بپرسی، قطعا چنین جملاتی میگه: 

عاشق سفر کردنم

کتاب خوندنو دوست دارم 

گرد همایی های دوستانه و تماشای فیلم یکی از سرگرمی هامه

دوست دارم با فرهنگ های مختلف آشنا بشم 

دوست دارم همیشه ورزش کنم و به چند تا ورزش علاقه دارم

میخوام به سلامتیم اهمیت بدم و غذا های سالم بخورم

عاشق خوارکی هستم!

دیوونه ی علمم! پروژه های علمی و کار های خلاقانه رو واقعا دوست دارم

دوست دارم دور دنیا با یه وسیله شخصی سفر کنم و همه جا رو بگردم

دوست دارم به بقیه مردم کمک کنم و کار های خیرخواهانه و عام المنفعه انجام بدم

دوست دارم تحصیلاتم رو توی یک دانشگاه معتبر ادامه بدم

به عکاسی علاقه دارم 

دوست دارم چند تا زبان مختلف یاد بگیرم 

و ...

تا الان با افراد زیادی از سرتاسر دنیا صحبت کردم، و تقریبا همشون این جملات رو گفتن! اگر کسی همه ی این جملات رو هم نگه، حداقل 80% اش رو میگه. اینا کارایی هستن که هر کس قلبا دوست داره انجام بده. حتی خود من! 

قبلا فکر می کردم که این آرزو ها اختصاصیه و فقط افراد محدودی که میخوان موفق و شاد باشن به این مسائل اهمیت میدن. تازه به خودم افتخار هم می کردم که یه چنین آدم باحالی هستم! اما الان فهمیدم اینا چیزاییه که همه میخوان! اما واقعا چند نفر تو دنیا به همه اینا رسیدن؟! اکثر مردم منتظرن تا بشون یه فرصت داده بشه. مثلا میگن اگه بذارن من تو این دانشگاه درس بخونم، کولاک می کنم! در صورتی که خبر ندارن که هزار نفر دیگه هم همین آروز رو دارن! همه ی مردم میخوان چنین زندگی ایده آلی داشته باشن.

اینجاست که فرق افراد مشخص میشه. فرق کسی که برای اهدافش می جنگه با کسی که منتظر نشسته تا یه امداد غیبی شامل حالش بشه! نمیخوام جزو افراد دسته دوم باشم. 

باید هر کسی ثابت کنه که لیاقت یک زندگی ایده آل رو داره

۱۲ بهمن ۹۲ ، ۱۱:۵۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

تغییر در مسیر زندگی

حدود 4 سال پیش، برنامه های بزرگی برای زندگیم داشتم. همه چیز روی روال عادی و برنامه ریزی شده بود. ولی این مسیر تغییر کرد. دلیلشم این بود که قرار بود ازدواج کنم. یعنی دیگه جایی برای خیلی از کار هایی که میخواستم نبود. مثلا به جای ادامه تحصیل در خارج از کشور، باید به این فکر می کردم که بهترین سن برای بچه دار شدن چه سنیه؟ یا مثلا به جای پژوهش در علومی که مورد علاقم بود، باید پژوهش روانشناسی انجام میدادم! علاوه بر تحصیل، باید وقتم رو برای کسی میذاشتم که فاز فکریش کاملا با من فرق داشت. و این کار کلا انرژیم رو تلف می کرد. 

این بود که کلا مسیر فکریم عوض شد. 1 سال پیش همه چیز به هم خورد و ازدواج و غیره منتفی شد. سال گذشته هم با پس لرزه هاش گذشت. اما الان دوباره مسیرم داره برام روشن میشه. دوباره دارم به برنامه های جدید فکر می کنم. 

شاید خیلیا بگن: آخه سال کنکورم سال برنامه های جدید؟! و من میگم: آره! 

هر چیزی که توی این سه سال از دست دادم، به جاش تجربه کسب کردم. حالا دیگه میدونم در خیلی از موارد چه تصمیمی بگیرم. از این به بعد میخوام از همین اندک تجربه کسب شده استفاده کنم. میخوام به مسیر و جایگاهم بر گردم. نباید ازم انتظار داشته باشن که یهو همه چیز درست بشه. این پروسه 4 سال طول کشیده و مسلما طول می کشه تا خودم رو بازسازی کنم. 

بالاخره درست میشه...

۱۰ بهمن ۹۲ ، ۲۱:۴۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

کار های من

کار از نظر من معنی کاملا متفاوتی با اون چیزی داره که بقیه "کار" خطاب می کنن. مثلا ممکنه ساعت ها بشینم و به چیزی خیره بشم! بقیه فکر می کنن از بی کاریه! یا مثلا دارم دستشون میندازم! اما در اون لحظه من واقعا دارم یه "کاری" انجام میدم! ممکنه تصمیم بگیرم دو روز کامل بخوابم. شاید بیشتر. و بفیه فکر کنن که از روی تنبلی یا برای فرار از درس خوندنه! ولی اینطوری نیست... من توی خواب دارم کار انجام میدم. چرا درک نمی کنین!؟
اصولا از نظر مردم ما "فکر کردن" کار محسوب نمیشه! یعنی مثلا اگه بگن دیروز چکار کردی؟ بعد جواب بدی: داشتم فکر می کردم. به نظرشون مسخره میاد و انگار اصلا کاریو انجام ندادی. 
بعضی وقتا راجع به چیزایی فکر می کنم که به نظرم خیلی مهمن. ممکنه راجع به نمایشنامه ای باشه که 10 سال دیگه میخوام بنویسم! یا مثلا مقدمات کاری که میخوام 20 سال دیگه انجام بدم! حرفی که میخوام توی 30 سال آینده به کسی بگم و...
که اینم از نظر خیلی ها کار خاصی نیست و بعضی ها هم که میگن این کار که به آینده فکر کنی اصلا کار درستی نیست و حال رو دریاب و از این حرفا! ساختار فکریه من اینطوریه! همه چیزو از مدت ها قبل کنار هم میچینم و سال ها بعد به واقعیت تبدیل میشه! 
بعضی کار ها هم هستن که از نظر من کار خاصی محسوب نمیشن! "درس خوندن" یکی از همین کاراست. دلیلشم تو یه پست جدا توضیح میدم. ولی این کارا از نظر بقیه کار خیلی مهمی محسوب میشه!
در عینی که به نظرات بقیه احترام میذارم، اجازه نمیدم که مسیر خودم رو خراب کنن. اما این درک نشدن، بسی آزار دهندست!  
۱۰ بهمن ۹۲ ، ۲۱:۳۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

بهشت و جهنم

اینکه میگن آدم های خوب میرن بهشت و آدم های بد میرن جهنم به نظرم اصلا معنی نداره! الان با یه اثبات ریاضی میخوام دلیلش رو توضیح بدم! 

اگر به طور متوسط حساب کنیم که هر انسان 100 سال عمر  کنه

میشه 1200 ماه

36000 روز 

864000 ساعت

51840000 دقیقه 

3110400000 ثانیه

حالا فرض کنیم کسی وجود داشته باشه که علاوه بر اینکه هیچ کار خوبی توی زندگیش انجام نداده، هر روز و هر ساعت و هر ثانیه در حال انجام گناه باشه! این حداکثر میزان گناهیه که یه انسان در طول عمرش میتونه انجام بده. که با توجه به محاسبات میشه : 3110400000 گناه

همه کسانی که خداوند رو قبول دارن، چه مردم عادی و چه علمای دینی بر این باورند که بخشش خداوند بی انتهاست. چیزی که حتی در قرآن هم ذکر شده (و هو الغفور الرحیم) 

حالا هر طوری که حساب کنیم: ∞> 3110400000

یعنی باز هم بخشش خداوند بسیار بزرگتر از میزان گناهانیه که یه انسان میتونه انجام بده. 

به نظرم جهنم، خشم خداوند نیست، بلکه عذابیه که ذات و وجدان به انسان تحمیل می کنه. همه ما به بهشت میریم، بعضی ها زود تر و بعضی ها دیرتر. اما در آخر همه ی ما یکی هستیم. یک ذات واحد و بی همتا. 

خدای من که اینطوریه، خدای شما رو نمی دونم! 




۰۹ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۲۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

آدم ها!

خیلی راجع به انسان های مختلف فکر می کنم. به خصوص شخصیت های بزرگ تاریخ. از محبوب ترین تا منفور ترینشون. عجیب تر اینکه شخصیت انسان هایی که توی تاریخ با عنوان بدی ازشون یاد میشه (مثل هیتلر، ناصرالدین شاه، بعضی شخصیت هایی که در مذهب منفور شدن و ...) اصلا برای من منفور نیست! به نظرم هر شخصیت خوب و بدی به واسطه مجموعه ای از شرایط و علت ها و تصمیم ها به وجود اومده. شاید اگر هر کسی از ما توی اون شرایط قرار می گرفت، تصمیمی بد تر و اشتباه تر میگرفت! آدم هایی که منفور شدن، توی موقعیت های بد، تصمیمات بدی گرفتن، اما چه کسی میتونه قضاوت کنه که اعمال روزانه ما از کار اونها بهتره؟!
در کل از قضاوت های یکطرفه و متعصبانه بدم میاد. معتقدم هر کسی توی عمری که داشته هم اعمال خوب انجام داده و هم اعمال ناشایست*. نمیشه گفت یکی سیاه مطلقه و اون یکی سفید مطلق. همه خاکستری هستیم، فقط بعضی ها روشن تر و بعضی ها تیره ترن. 


* به نظرم اعمال بد وجود ندارن! مثلا قتل! کسی یه شیر رو سرزنش نمی کنه که چرا آهویی رو کشتی! چون شیر به واسطه ذات و برای بقای خودش این کار رو انجام داده. اما کشتن برای انسان ها جرم محسوب میشه! چون کاریه که شایسته ی انسان (اشرف مخلوقات) نیست! به همین دلیل به جای کلمه "اعمال بد" از "اعمال ناشایست" استفاده کردم. 
۰۹ بهمن ۹۲ ، ۱۹:۴۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

ابعاد خونه

از خونه های بزرگ خوشم نمیاد! یعنی وقتی که خالی باشن خوشم نمیاد! خونه بزرگی که خالی باشه، به نظرم سرده، تنگه، تاریکه، ترسناکه. چه فایده ای داره که خونه بزرگ داشته باشی و هیچ صدایی توش به گوش نرسه؟! اونم در حالی که خیلی ها بدون داشتن سرپناه روز و شب میگذرونن. 

خونه باید سایز خود آدم باشه. به اندازه ای که هر گوشه از اون روشن باشه، پر سر و صدا باشه. 

۰۹ بهمن ۹۲ ، ۱۹:۲۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

معلم کلاس اول

همین الان یه خاطره از معلم کلاس اولم به ذهنم رسید! من همیشه ممنون و مدیون معلم کلاس اولم هستم، کسی که به من خوندن و نوشتن رو یاد داد. ولی این خاطره خاطره خوبی نیست. با وجود اینکه خیلی دوستش داشتم، متاسفانه این خاطره بد توی ذهنم مونده و هر وقت به اون زمان فکر می کنم، یکی از چیزایی که به ذهنم میرسه همین قضیست! 
یادم میاد یه روز توی کلاس درباره معلممون بحث بود. یکی از بچه ها که دوست و همکلاسیم بود، خواهر زاده ی معلم بود. بحث به اینجا کشیده شد که من گفتم خیلی خانم معلم رو دوست دارم و چه حیف میشه که بعد از تموم شدن کلاس اول دیگه معلمم نیست و نمی بینمش. اون دوستم(خواهر زاده معلم) گفت ولی چون خاله ی منه، همیشه میتونم پیشش باشم و ببینمش. منم گفتم خوش به حالت! ولی همه ی آدما یه روزی میمیرن و دیگه بعد از اون کسی نمیتونه ببینشون! خلاصه گذشت و معلم اومد سر کلاس! دوست منم یهو پا شد و کل قضیه رو براش گفت! و گفت که من گفتم یه روزی همه میمیرن! معلم هم یهو عصبانی شد و با اشاره به من گفت: شعور نداره! 
این جمله برای من که بزرگ ترین فحش بابام "بی توجه" بود، خیلی سنگین بود! اونم جلوی همه ی بچه ها! اونم از طرف کسی که اونقدر دوستش داشتم! تاثیرش انقدر زیاد بود که هنوزم اون قضیه رو با وضوح فول اچ دی(!) یادم میاد! 
واقعا تو ذهنم این سوال مطرحه که آیا قضیه مردن انقدر بده که اون برخورد رو کرد؟! اونم با یه بچه کلاس اول دبستان! 
اشکالی نداره! این نیز گذشت...

۰۸ بهمن ۹۲ ، ۰۰:۲۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

احساس تنهایی

گاهی اوقات واقعا احساس تنهایی می کنم! نه به خاطر اینکه تک فرزندم و خواهر و برادر ندارم! به خاطر اینکه دوستام همراهم نیستن! من وقتی یه تصمیمی میگیرم، تحت هر شرایطی پیش بیاد تا آخرش میرم... ولی اونا یهو وسط کار نظرشون عوض میشه و منصرف میشن! خب مسلما برنامه های من هم به هم میریزه! جوشون یه جو کسل، راکد، بی انگیزه و دو رو شده. منم به اجبار توی این جو قرار گرفتم! خیلی دارم تلاش می کنم که تحت تاثیرش قرار نگیرم! ولی میدونم همین الانشم تاثیرشو گذاشته. 

کلا از این ناراحتم که در تمام طول عمرم مجبور بودم بقیه رو با خودم بکشم بالا! شاید اگه کسی رو داشتم که همدل بود، الان شرایط خیلی بهتر بود... 

۰۸ بهمن ۹۲ ، ۰۰:۰۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

واکنش من!

معمولا از کسی متنفر نمی شم! فقط وقتی که کاری بکنه که اعتمادم رو زایل کنه یا بعد از چند بار فرصتی که به اون دادم دوباره کار ناشایستی انجام بده، به سادگی ترکش می کنم! حالا هر کسی که میخواد باشه! و وقتی که این تصمیم رو بگیرم، دیگه هیچ وقت تحت هیچ شرایطی با اون شخص رابطم خوب نمیشه. به طور اتوماتیک طوری میشه که انگار اصلا وجود نداشته! و هیچ اهمیتی دیگه به اون نمیدم! 
در مورد یکی این اتفاق افتاده. کارایی که انجام داده باعث شده که ازش بیزار باشم. هر کاری هم که می کنه که درستش کنه، بدتر میشه. با هر کاری که انجام میده، حسم نسبت به اون بدتر و بدتر میشه! واقعا رو اعصابه! اعصابمو به هم میریزه! رفتارای بچه گانه، حرفای بی معنی و ... اگه اون یه ذره احترامم براش قائل نبودم، کلا از چرخه زندگی محوش می کردم! 
۰۷ بهمن ۹۲ ، ۲۳:۵۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

معلم

"معلم" برداشت محدودی از این کلمه وجود داره. هر وقت گفته میشه همه به یاد دوران دبستان، راهنمایی یا دبیرستانشون می افتن. به یاد "معلمانشون" و خاطرات خوب و بدی که از اونها داشتن. به نظر من کلمه "معلم" بار معنایی و مسئولیتی خیلی زیادی داره. معلم یعنی اینکه 
به دانش آموزات علم یاد بدی بدون اینکه چشم داشتی داشته باشی
همه رو در یه سطح ببینی و بین ثروتمند و فقیر، زشت و زیبا و خوب و ضعیف تفاوت قائل نشی
همه دانش آموزات رو مثل "فرزند" خودت ببینی، اگه اشتباهی مرتکب شدن از اون چشم پوشی کنی و یا سعی کنی اصلاحش کنی
همه چیزت حتی اگه شده برای ظاهر سازی و در محیط مدرسه الگو باشه. لباس پوشیدنت، راه رفتنت، حرف زدنت، نوع برخوردت 
سعی کنی علم خودت رو بالا ببری و هم زمان دست هر کسی هم که میخواد بالا بره بگیری 
به راهی که توش قدم گذاشتی ایمان داشته باشی 
و موارد دیگه...
به همین دلیله که میگن معلمی شغل انبیاست. و اگر غیر از این باشه، یعنی دلالی، یعنی تجارت. پس اگه:
از کارت توی کلاس درس کم گذاشتی تا از راه کلاس های خارج از مدرسه "پول" در بیاری
اگه سر کلاس درس به بهانه ی اشتباهاتی (مثل حرف زدن، شیطنت های بچه گانه و ...) غرور و شخصیت کسی رو له کردی
اگه فکر می کنی معلم شدنت اجبار بوده و به این شغل فقط به عنوان منبع درآمد نگاه می کنی
اگه با این دید میری سر کلاس که دانش آموزات دشمن یا حتی رغیبت هستن
اگه با علم ناقص میری سر کلاس و به دانش آموزات اطلاعات غلط یا ناقص میدی و با خودت فکر می کنی چون کسی نیست موچتو بگیره اشکالی نداره
اگه باعث شدی دانش آموزات تو کلاست عذاب بکشن و چیزی هم یاد نگیرن
اگه وقتی که کسی از دانش آموزات به کمکت نیاز داشت رد کردی چون پولی از این راه بدست نمی آوردی
و اگه بالا ترین افتخارت مچ گیری از دانش آموزات بوده
نه تنها معلم نیستی، بلکه انسان بودنت رو هم زیر سوال بردی. و باید بدونی علاوه بر اینکه خودت جایگاه معلمی خودت رو قبول نداری، دیگران هم جایگاه تو رو قبول ندارن. 
مطلبی که نوشتم، حاصل تجربیات چندین و چند سال تحصیل من در مدارس و برخورد با معلمان مختلف بوده. و همچنین ریشه یابی دلایل احترام کمتر به قشر معلم در این کشور نسبت به سایر کشور ها. قصد توهین به قشر معلم رو ندارم و معلمانی رو میشناسم که مناعت طبع و بلند نظری اونها زبانزد خاص و عامه. و جا داره که دستشون رو بوسید. اما این مطلب صرفا جهت اطلاع سایرین بود. و اما حرف آخر:
معلمان هر کشور، از مهم ترین افراد اون کشور هستن. دلیلش هم واضحه، چون نسل های جامعه توسط این افراد تربیت و رشد پیدا می کنن. اگه جامعه ای قشر معلمان ضعیفی داشته باشه، نسل ضعیفی (از همه لحاظ) خواهد داشت و این چرخه معیوب تکرار میشه تا وقتی که کسی جلوش رو بگیره. کسانی که معلم هستید یا خواهید بود، نسلی که تربیت می کنید، به شما نگاه می کنه و الگو برداری می کنه، در آخر هم معلمانی از این نسل بیرون میاد برای فرزندان خود شما! شما در حال تربیت معلم،دکتر، مهندس، وکیل و ... برای فرزندان خودتون هستین. پس به جای اظهار پشیمانی از این شغل، با افتخار و با همت این کار رو  انجام بدید. چون که:
معلمی شغل انبیاست 
۰۷ بهمن ۹۲ ، ۱۹:۴۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

آزمایش الهی!!!

همه میگن توی زندگی یه زمانی هست به عنوان آزمایش الهی! که خدا میاد با چیزای مختلف بندش رو آزمایش می کنه. اون بنده ممکنه اصلا متوجه نشه ولی با توجه به عملکردش توی آزمایش های الهی، جایگاه و سرنوشتش تعیین میشه! منم شدیدا به این اعتقاد دارم. برای خودم زیاد پیش اومده و متاسفانه عملکرد خوبی نداشتم! وقتی کسی بهم صدمه میزنه یا توهینی می کنه، به صورت کاملا غریزی نابودش می کنم! خیلی بده! خودم میدونم! همیشه هم بعد از اینکه ماجرا تموم میشه احساس پشیمونی می کنم. میگم خب اون به من صدمه زد، من نباید مقابله می کردم. یا اینکه من باید گذشت می کردم. همیشه میگم این بارم مردود شدم! 

واقعا نمیخوام اینطوری باشم! خیلی از این اخلاق خودم بدم میاد! البته نسبت به گذشته خیلی بهتر شدم در این مورد. ولی هنوزم به سطحی که انتظار داشتم نرسیده. واقعا امیدوارم یه روزی به یه جایی برسم که عاقلانه تر و با وسعت روح بیشتری تصمیم بگیرم.

۰۷ بهمن ۹۲ ، ۱۹:۱۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاصیت این سن

سنین جوانی و نوجوانی یه سری خاصیت داره! جدا از همه ی اون تغییرات فیزیکی و روحی. یه ویژگی مهم تر هست. تو این سن میتونی هر کسی باشی! میتونی دانشمند بشی، یا خلبان، بازرگان یا هنرمند، سیاستمدار یا کارمند! اینجا باید تصمیم گرفت و یه راهی رو انتخاب کرد. انتخاب سخته... هر تصمیمی عواقب خوب و بد خودش رو داره. و شخصیت حال و آینده با همین انتخاب شکل میگیره. وقتی که مسیر مشخص نباشه، دچار سردرگمی میشی. بعضی ها اهمیتی به این مسئله نمیدن " هر چع پیش آید خوش آید!" ولی من اینطور نیستم. میخوام زندگیمو خودم بسازم! 
الان خیلی ها میدونن که چی هستن (یحتمل عضوی از بشریت!) ولی خیلی کم هستن کسانی که میدونن کی هستن! منم بالاخره یه روزی می فهمم! (یعنی انقدر تلاش می کنم تا بفهمم) 
البته قبل از همه اینا، باید سعی کرد آدم بود! 
۰۷ بهمن ۹۲ ، ۰۰:۳۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

اون!

افراد زیادی دورم هستن... خیلیا یهو میان جلو و درخواست میدن. معمولا شخصیتشون رو نمی پسندم. اما اون... همیشه رو حرفش حساب می کنم. خیلی چیزارو باش در میون میذارم و ازش نظر میخوام. تا الان سابقه نداشته! اونم همیشه برای هر کاری حمایت می کنه، حتی اگه من در اشتباه باشم جبهه نمی گیره و یا برای خودشیرینی دروغ نمیگه.  این برام خیلی مهمه.* وقتی برای انجام کار جدیدی باش صحبت می کنم، بر خلاف خیلیا توی ذوقم نمی زنه که اینم برام خیلی مهمه. در ضمن، مگه میشه کسی از چنین آدمی خوشش نیاد؟! ولی این قضیه هم پیچیدگی های خودش رو داره. من مدام در حال تغییرم و تا وقتی که به ثبات نسبی نرسم، نمیخوام شخص دیگری رو هم درگیر کنم. نمی خوام تجربه ناموفق قبلیم تکرار بشه و میخوام اشتباهاتی که داشتم برای بار دوم مرتکب نشم. 
به همین دلیل، واقعا نمی دونم! 


* گاهی خود آدم میدونه که داره اشتباه می کنه. بقیه هم میدونن. اما حتی در این مواقع هم احساس حمایت شدن لذت بخشه.
۰۶ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۴۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دنیای مجازی

قبلا هیچ حساسیتی راجع به ارتباطاتم توی دنیای مجازی نداشتم. حدود 2000 تا دوست تو فیسبوک داشتم(که شاید 1500 تاشون به کل نا آشنا بودن) و معمولا هم هر کس پیامی می داد اگه در مورد دوستی نبود جواب میدادم. دو تا ایمیل داشتم که باشون توی گروه های مختلفی عضو بودم و البته افراد زیادی هم آدرسشونو داشتن. 

یه روز به خودم اومدم و دیدم که خیلی از این روابط کاملا بی معنیه و فقط باعث آشفتگی توی زندگی واقعی میشه. بدم میومد کسایی که آشنا نبودن میومدن زیر عکس هام و نظر می نوشتن (حالا چه مثبت چه منفی). ایمیل هام با کلی اسپم و تبلیغات پر شده بود. یکی از ایمیل هامو حدودا 9 سال پیش(!) ساخته بودم و کلی خاطرات خوب و بد باش داشتم. خاطره از زمانی که اونو ساختم، از آدم های مختلف، سایت های مختلف و...

اما در آخر یه تصمیم گرفتم و اونم این بود که این پیچیدگی های غیر اجباری که خودم برای خودم درست کرده بودم رو از بین ببرم. اولین قدم فیسبوک بود. تقریبا همه ی افراد نا آشنا رو حذف کردم و دوستام حدودا 300 تا شدن. 300 نفری که یا از اعضای خانواده هستن، یا جزو گروه دوستان و یا از همکاران. نتیجه خیلی بهتر از چیزی بود که فکر می کردم. تونستم بیشتر با کسانی که واقعا به من مربوط میشن در ارتباط باشم. 

گام بعدی هم ایمیل ها بود. همرو حذف کردم و چند تا ایمیل جدید ساختم. خواستم با این کار هم از دست اون همه اسپم و تبلیغات خلاص بشم و هم اون خاطرات پاک بشه. 

الان خیلی راضیم. فقط با کسایی در ارتباط هستم که برام اهمیت دارن و منم براشون اهمیت دارم. میخوام این خلوت رو همیشه نگه دارم. 

۰۶ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۲۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

درباره من

به عنوان اولین پست خاطرات تصمیم گرفتم که خودم رو معرفی کنم... شاید تو هم کامل ندونی :)

یه سال، اسفند ماه، بعد از چندین سال نذر و نیاز،  توی یک خانواده غیر خاص متولد شدم. مادر و پدرم هر دو کارمند دولت و از لحاظ زندگی کاملا معمولی. البته به استثناء اینکه هر دو در سنین بالا بچه دار می شدن.* وقتی من به دنیا اومدم، عمم خواب دیده بود که مادر بزرگم گهواره منو گرفته دستش و داره نماز میخونه. آخه ظاهرا خیلی دوست داشته قبل از مرگش نوه پسرش رو ببینه (آرزویی که محقق نشد)* 

خلاصه اینکه با همه این تفاسیر و بعد از کلی انتظار من به دنیا اومدم. و از همون اول هم تبدیل به محبوب ترین نوه خانواده شدم! طوری که پدر بزرگم طبق گفته دیگران، همیشه برای دیدن من میومد (در حالی که حتی به سختی میتونسته راه بره) و چند برابر بقیه به من عیدی میداد! 

از اون زمان (تولد تا سه سالگی) خاطرات محوی توی ذهنم هست و تصاویری که مدام از جلوی چشمم میگذرن. 

طبق گفته دیگران، کلا بچه ساکتی بودم. میگن هیچوقت گریه نکردم! عجیبه! 

فکر نکنم دیگه چیز مهمی ار دوران 1 تا 3 سالگی باقی مونده باشه ! اما دو تا توضیح مهم هست: 

* اولش برام مهم نبود که با مادر و پدرم انقدر اختلاف سن دارم. هیچ وقت هم به خاطر سنشون حس نکردم که منو درک نمی کنن. اما همینطور که بزرگتر شدم، این مسئله برام مهم تر شد. تا جایی که می ترسیدم از اینکه اونارو از دست بدم. میترسیدم از اینکه قبل از دیدن استقلال من ( که آرزوی هر پدر و مادریه) از دستشون بدم. طوری شد که چند سال هر شب به همین دلیل گریه می کردم و از خدا میخواستم اونارو سالم نگه داره. اما بعد  دو تا تصمیم مهم گرفتم: 

1- تا وقتی که اونا هستن تمام تلاشم رو بکنم تا خوشحال نگهشون دارم و بیشترین زمان عمرم رو باشون سپری کنم. مهم نیست چقدر زمان باقی مونده، به قولی گفتنی: عمر دست خداست. حتی ممکنه من زود تر از اونا برم. پس تصمیم گرفتم وقت باقی موندرو به بهترین نحو ممکن سپری کنم

2- اگر تا سنی که مد نظرمه مادر نشدم، بعد از اون به هیچ عنوان صاحب فرزند نشم تا اون هم بعدا به مشکلات من گرفتار نشه


* هر کسی دوست داره نوه هاشو ببینه و برعکس. اما من انقدر دیر اومدم که فقط پدر پدرم منو دید. که البته وقتی من 2 ساله بودم فوت کرد. مادر بزرگ و پدربزرگ (های) عزیزم. اگه میتونستم، سرنوشت رو طور دیگه ای رقم می زدم. 

۰۶ بهمن ۹۲ ، ۰۰:۴۸ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

شروع مطالب وبلاگ

قبلا هم در این مورد نوشتم. میخوام از اولین صحنه ای که یادم میاد بنویسم. خاطرات خوب و بد! ممکنه هر کس برداشت متفاوتی از قضایایی که نوشته میشه داشته باشه. ولی خب این زندگیه منه که شامل تمام کار های درست و غلطم میشه! 

پای همشونم هستم...

۰۶ بهمن ۹۲ ، ۰۰:۱۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰