ترسناک ترین جای دنیا، مسلما پشت در اتاق عمله!
این صفحه را ایجاد کردم برای همه ی کسانی که دوستشان دارم، و برای بشریت!!!
من از سیگار ژست های هالیوودی و بزرگی و مرد شدن نمی بینم. من از سیگار خفن شدن و جذاب شدن نمیبینم. من از سیگار سیاهی دور چشم را می بینم. سرفه های مکرر می بینم. ناتوانی جسمی می بینم. من از سیگار سرطان ریه را می بینم.
این یک پست علمی است!
آیا می دانستید اکسیژن یک گاز سمی است!؟ حتما می دانستید! آیا می دانستید همه ی موجودات هوازی برای ادامه ی حیات به اکسیژن وابسته اند؟! این را هم حتما می دانستید! این را هم می دانستید که عامل پیری در انسان ها اکسیژن است؟! یعنی همان گاز سمی که هر لحظه در حال تنفس اش هستیم کم کم سلول های ما را فرسوده می کند و بعد هم عامل تجزیه تک تک اعضای وجودمان می شود!
یعنی هر یک نفسی که می کشیم، دقیقا همانقدر که به ما زندگی می بخشد، ما را به مرگ نزدیک می کند!
انگار از اول هم قرار بوده هر چیزی دقیقا به همان اندازه که خوب است، بد باشد!
شاید تعادل دنیا به هم می خورد اگر اینطور نبود!
سه پلشت آید و زن زاید و خر میرد و مهمان عزیزی برسد!
او گریه می کند و من فقط نگاه می کنم. آن یکی دعا می کند و من باز هم نگاه می کنم. یکی دیگر در تلاش است و نگاه می کنم. هر کسی حال و هوای خودش را دارد و فقط من هستم که فقط نگاه می کنم!
تو مرا هل می دهی توی صف زائرانت!
گویی مقدسات با تمام توانشان از من فرار می کنند و همه چیز فقط به یک نخ باریک وصل است و تو یکی از تار های آن نخ باریکی... شاید...
با کسی که از قبل اسم بچش رو تعیین کرده ازدواج نکنید!!!
پ.ن: هر کسی خواست دلیلش رو بدونه براش توضیح میدم!
من: ماااماااان، این دلمه عااااالیییییییییه! خیلیی خوش مزه ست. توش چی ریختی؟
مامان: عشق!
آسفالت خیابان خراب شده
یکی از چراغ های خیابان هم سوخته است
همه جا پر همهمه و شلوغ، ترافیک، دود
یک طرف ساختمانی نیمه کاره و آن طرف زباله ها از زباله دان بیرون ریخته
اصلا، همه چیز به هم ریخته از وقتی که تو نیستی...
ما که مخاطب خاص نداریم که دلتنگش شویم و بفرستیم برایش. گفتم بنویسم شاید کسی لازمش شد.
امروز یه سوال تخصصی تو صفحه ی فیسبوک مهندسین شیمی پرسیدم. بیشتر از جواب اون سوال، friend request گرفتم!
نمیدانم که ارتفاع سقف آرزو های آدم باید چقدر باشد. به عبارتی دیگر، نمی دانم آدم چه چیز هایی را می تواند آرزو کند. مثلا، حق داریم برای خودمان (و نزدیکان) آرزوی سلامتی بیشتر، عمر بیشتر، برنده شدن یک جایزه پولی و چیز هایی از این قبیل کنیم!؟ در حالی که می دانیم خیلی ها فرصت زندگی عادی ندارند؟ در حالی که می دانیم شاید جایزه به کسی برسد که واقعا به آن نیاز دارد؟
نمی دانم، این هم یک مورد از آن لیست بی پایانی است که نمی دانم!
میدانید، شعر، از خطرناک ترین سلاح های دنیاست و چه خون ها که ریخته نشده، بدست شاعران.
حتما شنیده اید یا برای خودتان هم اتفاق افتاده است که یکی یک جای دنیا ایده ای در سر داشته باشد و بعد از مدتی ببیند یک آدم دیگر از هزاران کیلومتر آنطرف تر ایده ی او را عملی کرده است! نمی دانم علم توجیحی برای این اتفاق پیدا کرده است یا نه. نمی دانم که این موج افکار آدم هاست که می رود توی عالم و بازتابش می خورد توی ذهن دیگری یا اینکه آدم ها از جا های مختلف دنیا فکر های یکسان دارند.
هر چه که باشد، فکر کردن به آن ترسناک است!!! داشتم فکر می کردم، همانقدر که امکان دارد ایده های خوب و جدید توی ذهن آدم ها جابجا شوند، دقیقا به همان نسبت هم ممکن است موج ایده های خبیث از ذهن یک نفر پرتاب شود توی کهکشان و از بخت بد بازتابش بخورد به ذهن یک آدم و آن آدم هم قدرت انجام آن را داشته باشد!
بعضی وقت ها فکر می کنم، به اینکه بازیگر اصلی فجایعی مثل جنگ جهانی دوم چه کسی بود؟ و هر چه که بیشتر فکر می کنم، نقش هیتلر برایم کمرنگ تر می شود...
یک روز هایی هم در زندگی هست که حتی اگر شب قبلش هم دیر خوابیده باشی صبحش سرحالی، اصلا بی هیچ دلیلی خوشحالی!
گناه چیست مگر
اضطراب تغییر گذشته، اکنون و آینده به خاطر دیگری...
این اضطراب از آن توست
می توانی رهایش کنی...
من عمیقا معتقد ام، کسی که توی چشم های آدم زل می زند و مطلبی را بازگو می کند، راست می گوید. یعنی جدا از درست و غلط بودن مطلب، او بدان چیز باور دارد.
این روز ها اما، موازنه ی دنیا به هم ریخته است! گاهی کسانی هم که زل می زنند توی چشم آدم، دروغ می گویند...
بچه که بودم، حدود 4 یا 5 ساله، یک روز با مادر و پدرم رفته بودیم پیاده روی. نمیدانم چه شد، نمیدانم چرا، دست مادر و پدر را رها کردم و رفتم دست یک آقای قد بلند را گرفتم. چهره اش را یادم نیست. فقط یادم است که انقدر قدش بلند بود که وقتی سر بالا می کردم سرش یک دایره ی سیاه وسط خورشید بود. آقای قد بلند هیچ واکنشی نشان نداد، او هم دستم را گرفت و انقدر راه رفتیم تا بالاخره به جایی رسیدیم که راهمان جدا می شد. آنوقت هم فقط خندید و مرا به پدر و مادرم بازگرداند.
باز هم به دلایلی که نمیدانم این قضیه به وضوح توی ذهنم حک شده!
امروز میان رفت و آمد های تنهایی، داشتم به این فکر می کردم که اگر جای آقای قد بلند بودم چکار می کردم. اگر یکی از روز هایی که تنهایی توی خیابان راه می روم، یکی بیاید و دستم را بگیرد چه واکنشی نشان می دهم؟
من هم دستش را می گیرم و تا جایی که راهمان از هم جدا شود با او قدم می زنم، بعد هم یک لبخند می زنم و روم. درست مثل آقای قد بلند...
با تشکر از مریم عزیز که لینک زیر رو برام فرستاد. من هم این لینک رو دیده بودم و توی فیسبوک به اشتراک گذاشتم. الان هم اینجا به اشتراکش میذارم.
جای این پست توی صفحه ی کمی خوبتر باشیم بود اما چون این یک کار موقتیه و تا 8 روز دیگه مهلت کمک تموم میشه، به عنوان پست این لینک رو قرار میدم.
مریم جان حتما در مورد اهداء کتاب در صفحه کمی خوبتر باشیم یه لینک به زودی قرار میدم.
همونطور که گفتم مهلت شرکت در این کار خوب به زودی به پایان می رسه. کاری که میتونه نتایج خیلی بزرگی به دنبال داشته باشه. پس بجنبین تا دیر نشده!
این هزارمین باری است که جمله ای با این مضمون از صمیمی ترین دوستانم می شنوم:
(( اولین باری که دیدمت گفتم این حتما از این دخترای لوسه که الکی در مورد همه چیز اظهار نظر می کنن. اصلا فکر نمی کردم اینطوری که هستی باشی. اصلا فکر نمی کردم اینقدر بات صمیمی بشم. ))
خب دوستان مگر قیافه ی من چه شکلی است که در اولین برخورد همه فکر می کنند از این دختر های لوس بد اخلاق هستم؟! خواهشا بگویید که بروم عملی چیزی! بروم لوسی صورتم را عمل کنم که حداقل دیگر در اولین برخورد انقدر فکر بد راجع به من نکنند!!!
حالا خدا را شکر که با گذشت زمان قیافه ام را نادید می گیرند!!!! :))))
اگر به بالای صفحه، سمت چپ، قسمت منو ها نگاه کنید، یک منو اضافه شده.
ایده اش یکدفعه به ذهنم رسید. برای خودم و برای همه ی کسانی که دوست دارند کمی خوبتر باشند. کسانی که می خواهند به اندازه ی توانشان زندگی را برای خودشان و اطرافیان زیبا تر کنند.
اگر شما هم جزو این دسته افراد هستید، بد نیست سری به این صفحه بزنید.
این را هم اضافه کنم که این لیست، گرچه درست کردنش چند ساعتی زمان برد، کاملا ناقص است! و مدام به روز رسانی می شود. پس خرده نگیرید و فقط پیشنهاد سازنده بدهید!
بزرگترین درس زندگی را راننده ای میانسال به من داد در حالی که با صدای خوش شعر پروین اعتصامی را می خواند و می گفت:
((حضرت سعدی می فرماید:
برای رسیدن به این چیز هایی که داریم، گرانمایه عمر را دادیم...
))
بعضی وقت ها جنون انسان را به جایی می برد که فکرش را هم نمی کند!!!
من و پاستل و کاغذ کاهی؟!؟!؟
سلام!
حال همهی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بیسبب میگویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی میگذرم
که نه زانویِ آهویِ بیجفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بیدرمان!
تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
میدانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازهی باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیدهام خانهئی خریدهام
بیپرده، بیپنجره، بیدر، بیدیوار ... هی بخند!
بیپرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچهی ما میگذرد
باد بوی نامهای کسان من میدهد
یادت میآید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ریرا جان
نامهام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت مینویسم
حال همهی ما خوب است
اما تو باور نکن!
سید علی صالحی
این پست رو دارم از روی حرص و عصبانیت می نویسم!!!
من به شما علاقه دارم. جمله ایه که فقط توی همین هفته 4 بار شنیدم.
واقعا نمیفهمم یه نفر چطور میتونه به خودش اجازه بده چنین جمله ای رو به کسی بگه! به نظرم اگه گفتن این جمله تحت شرایط خاصی نباشه، فحش محسوب میشه! بله! فحش!
اینکه یکی وسط نا کجا آباد، توی مترو، توی خیابون، توی شبکه های اجتماعی یهو سر و کلش پیدا بشه و بخواد به یه نفر دیگه ابراز علاقه کنه، عینا مصداق توهینه! آخه آدم حسابی، تو تا حالا با من سر جمع 4 جمله حرف زدی!؟ اصن اطلاعاتی در مورد من داری؟! من اصن تورو میشناسم!؟ الان توقع داری بهت بگم باشه عشقم داماد آینده مامانم؟!؟!؟!؟!؟ :|
ظاهر بینی! چیزی که داره زندگی ما آدما رو به ناکجا آباد میبره. چیزی که باعث میشه یه نفر به خودش اجازه بده خیلی راحت به هر کسی که از قیافش خوشش اومد ابراز علاقه کنه. وقتی اینطور افراد سر راهم قرار میگیرن، حس می کنم یه مجسمه ام وسط یه میدون! مهم نیست توی مجسمه چیه، مهم نیست من چه ویژگی های اخلاقی دارم، برای مردم این زمونه مهم ظاهر مجسمست. ظاهری که با یه خراش تصادفی میتونه به طور کامل عوض بشه و بعدش دیگه اون مجسمه هیچ ارزشی نداره!
سنگدل! جمله ای که هزاران بار شنیدم... وقتی از دید کسی مجسمه باشم، پس "باید" درونمم سنگی باشه!! غیر از این باشه جای تعجب داره.
بله! من یک مجسمه ی سنگی سنگ دل ام!