سخت است رسیدن به همه ی چیز هایی که خواهان آن هستیم و برای من، نرسیدن به آنها سخت تر!
پس جنگ جنگ تا پیروزی...
سخت است رسیدن به همه ی چیز هایی که خواهان آن هستیم و برای من، نرسیدن به آنها سخت تر!
پس جنگ جنگ تا پیروزی...
از وقتی اولین دوربین زندگی ام یعنی دوربین 1.3 مگاپیکسلی گوشی مرحوم نوکیا 3110 را خریدم، فهمیدم که عاشق عکاسی هستم. آن روز ها هم فقط سوژه ام طبیعت بود. انقدر نقش و نگار توی خودش داشت که هر چقدر هم از این ور و آن ورش عکس می گرفتم کم بود. مدت زمانی گذشت و بالاخره موفق شدم خفن ترین گوشی آن زمان یعنی نوکیا 5310 مرحوم را بخرم که با کلی افتخار دوربینش 2 مگاپیکسل می شد!
بعد ها آنقدر عیدی جمع کردم تا یک دوربین خریدم! اولین وسیله ای بود که در زندگی ام پس از خریدنش انقدر شوق و ذوق داشتم. از همه چیز هم عکس می گرفتم! از گل های توی اتاقم گرفته تا موی دم گربه ی همسایمان!
تک ستاره عکس های من همیشه طبیعت بود! هر چقدر هم که رنگی تر و ناب تر بهتر. طبیعت برایم انقدر جاذبه داشت که به هیچ سوژه ی دیگری فکر نکنم.
چند باری جسته گریخته از بنا ها و آدم ها هم عکس گرفته بودم. اما هیچ وقت علاقه ای مختص این کار نداشتم. نقطه ی عطف سوژه های عکاسی ام دقیقا در زمان دانشجو شدنم اتفاق افتاد. خوابگاه و تمام کار های دخترانه و آرایش کردن ها و عکس گرفتن ها... بیرون رفتن ها و ثبت لحظات شاد...
وقتی آن عکس ها را نگاه می کنم، می بینم که چقدر زیبایید، چقدر پاکید، چقدر دوست داشتنی و منحصر به فرد هستید. چقدر چهره ها و حالت هایتان حرف دارد برای گفتن و می بینم که چقدر از جزئیاتتان را ندیدم.
حالا به لطف شما، شمایی که به من اجازه ی ثبت عکس هایتان را دادید، فهمیدم که سوژه های انسانی دقیقا به اندازه ی طبیعت بکر جذابیت دارند. اگر یک رسالت داشته باشم در عکاسی از مردم، این است که به آنها ثابت کنم جدای رنگ و شکل و تیپ و قیافه، جدای مرتب بودن دندان ها و میزان بودن فک، لبخند یا خنده ی از ته دل آنها، عکس هایشان را زنده می کند.
باور کنید... اگر در عکس هایتان لبخند بزنید، موجش از دیافراگم دوربین رد شده و تا ابد توی عکس ثبت می شود.
هیچ عکسی به اندازه ی عکسی که کسی در آن لبخند زده زیبا نیست... دیدنش آدم را زنده می کند... لبخند بزنید لطفا!
هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم! سالها به خاطرش در عذاب و ناراحتی بودم. چه شب هایی که از فرط ناراحتی تا صبح نخوابیدم.
بزرگترین نقطه ضعف من، آزاردهنده ترین چیز زندگی ام، باعث شد تا سرنوشت تحصیلی من به کلی عوض شود!
هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم... فکرش را نمی کردم که بزرگترین ناراحتی ام روزی به یک پوئن مثبت تبدیل شود.
این روز ها می فهمم، که برای هر چیز زندگی، حتی آزار دهنده ترین نباید های زندگیمان، باید خدا را شکر کنیم.
ما نمی فهمیم... حداقل من در این 19 سال عمر هیچ چیز نفهمیدم...
او...می داند...
پست جدیدی در راه است! به زودی چیزی می نویسم که حاصل نهایت تحیر من از زندگیست!
از آدمایی که مدام بقیه رو بر اساس تصور ذهنیشون قضاوت می کنن بیزارم و مطمئنم که این افراد توی زندگیشون شکست اجتماعی میخورن!
این روز ها انقدر پرمشغله اند که پرمشغله انقدر نیست!
به طرز عجیبی از سیستم 6-8 به سیستم 0-7 تغییر حالت دادم!
باور کنید من همان آدمم! همان آدمی که تا دیروز بودم! دقیقا همان اخلاق و ویژگی ها!
تفاوت دیروز من با امروزم فقط در یک عکس پروفایل فیسبوک است که از زاویه ی خوبی گرفته شده! اما نمیدانم، شما چرا آدم های دیروزی نیستید؟!
مهربان تر شده اید...
گاهی اوقات از سر بیکاری اسممو توی گوگل جستجو می کنم. امروزم (فرجه ی امتحان معادلات!) دقیقا همون کارو انجام دادم. که یهو دیدم اِ! تو مسابقه ی عکاسی مقام آوردم و خودمم خبر ندارم!!! تجربه ی خوبی بود. اولین مسابقه ی عکاسی دوران دانشجویی!
گاهی فراتر رفتن از مرز ها، اوج است، بزرگی است، گاهی فراتر از مرز ها رفتن، حقارت بیشتری به بار می آورد. مهم نوع مرز است. هر مرزی ارزش فراتر رفتن ندارد. گاهی چه راحت رد می کنیم مرز های قضاوت را و چه راحت انگشت تهمت مان را به سمت دیگری می گیریم. دریغ از آنکه نمیدانیم، چهار انگشت دیگر دستمان، به سمت خودمان است...
مو هایی را که نشود بازش بگذاری تا باد از لایش رد شود، همان 5 سانتی مترش کفایت می کند، بقیه اش را باید به تیغ خانم آرایشگر سپرد. مثل مو های من!
اگر قرار باشد با آدم ها همان طوری رفتار کنیم که با ما رفتار می کنند، دقیقا می شویم یکی مثل خودشان! اگر قرار باشد هر بی توجهی را با بی توجهی، هر بی مهری را با بی مهری و هر دروغی را با دورغ جواب دهیم، ما هم دقیقا به همان اندازه سهل انگار و بی احساس و دروغ گو هستیم! و به همین ترتیب این قضیه را می توان به همه ی بدی های عالم تعمیم داد...
تازگی ها می فهمم که آدم های هر خانه جزو وسایل گرمایشی اش به شمار می روند...
بعضی وقت ها خودم هم حسش می کنم. بعض وقت ها هم انتظارش را می کشم. انتظار اینکه یکی از همین اطرافیانم بگوید: بس کن دیگه بابا چرا ضد حال می زنی! و حتی برایش جواب هم آماده کردم! اگر روزی کسی چنین حرفی زد در جوابش می گویم: من ضد حال نزدم، فقط چند تا از واقعیت های زندگیو گفتم.
این جواب را بار ها در ذهنم مرور می کنم. راستش وقتی که غرق در رویا پردازی و یا مشغول به انجام کار های احمقانه می شویم، همین واقعیت های زندگی خیلی تلخ می شوند. کوچکترین مثالش همین است که کسی شب امتحان برنامه ی ساحل بچیند و من از بین جمع بگویم آفرین اما فردا امتحان داریم و این خودش بزرگترین ضد حال است! برای خودم هم ضد حال است! همه می دانند که امتحان داریم و واقعا لازم نیست من گوشزد کنم،اما انگاری مواجه شدن با واقعیت های زندگی برایم به یک عادت تبدیل شده.
راستش دوست دارم به آن روز هایی برگردم که در کوچه و خیابان به همه لبخند می زدم، به هر مغازه ای با روی خوش وارد می شدم، حال و احوال همه را می پرسیدم، آن روز هایی که دوست هایم صندوقچه ی مگو ترین اسرارم بودند، آن روز هایی که هر آدم اخمویی را که می دیدم تعجب می کردم، آن روز هایی که با دیدن شما ،مردم، به وجد می آمدم و آن روز هایی که از هیچکس قلبا متنفر نبودم. دل خودم هم برای آن روز ها خیلی تنگ شده.
نمیدانم چه شد که عینک خوش بینی ام گم شد. نمیدانم که در سیر زمان جا ماند یا خودم آن را جایی جا گذاشتم، نمی دانم کسی آن را ربود یا کسی قرض گرفته بود و یادش رفت که پس بدهد، فقط می دانم که یک عدد عینک گم شده. از یابنده تقاضا می شود آن را به هر کسی که به آن احتیاج داشت تحویل بدهد.
واقعا نمیدونم چطور یه آدم میتونه این همه تشبهات زیبا رو توی یه شعر به کار ببره. چطور یه نفر میتونه انقدر قشنگ عاشقانه صحبت کنه؟! شاهکار مانند عجیبه شعراش.