سخت و سخت تر

سخت است رسیدن به همه ی چیز هایی که خواهان آن هستیم و برای من، نرسیدن به آنها سخت تر! 

پس جنگ جنگ تا پیروزی...

۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۵۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

رسالت من در عکاسی در آدم ها

از وقتی اولین دوربین زندگی ام یعنی دوربین 1.3 مگاپیکسلی گوشی مرحوم نوکیا 3110 را خریدم، فهمیدم که عاشق عکاسی هستم. آن روز ها هم فقط سوژه ام طبیعت بود. انقدر نقش و نگار توی خودش داشت که هر چقدر هم از این ور و آن ورش عکس می گرفتم کم بود. مدت زمانی گذشت و بالاخره موفق شدم خفن ترین گوشی آن زمان یعنی نوکیا 5310 مرحوم را بخرم که با کلی افتخار دوربینش 2 مگاپیکسل می شد! 

بعد ها آنقدر عیدی جمع کردم تا یک دوربین خریدم! اولین وسیله ای بود که در زندگی ام پس از خریدنش انقدر شوق و ذوق داشتم. از همه چیز هم عکس می گرفتم! از گل های توی اتاقم گرفته تا موی دم گربه ی همسایمان! 

تک ستاره عکس های من همیشه طبیعت بود! هر چقدر هم که رنگی تر و ناب تر بهتر. طبیعت برایم انقدر جاذبه داشت که به هیچ سوژه ی دیگری فکر نکنم.

چند باری جسته گریخته از بنا ها و آدم ها هم عکس گرفته بودم. اما هیچ وقت علاقه ای مختص این کار نداشتم. نقطه ی عطف سوژه های عکاسی ام دقیقا در زمان دانشجو شدنم اتفاق افتاد. خوابگاه و تمام کار های دخترانه و آرایش کردن ها و عکس گرفتن ها... بیرون رفتن ها و ثبت لحظات شاد...

وقتی آن عکس ها را نگاه می کنم، می بینم که چقدر زیبایید، چقدر پاکید، چقدر دوست داشتنی و منحصر به فرد هستید. چقدر چهره ها و حالت هایتان حرف دارد برای گفتن و می بینم که چقدر از جزئیاتتان را ندیدم. 

حالا به لطف شما، شمایی که به من اجازه ی ثبت عکس هایتان را دادید، فهمیدم که سوژه های انسانی دقیقا به اندازه ی طبیعت بکر جذابیت دارند. اگر یک رسالت داشته باشم در عکاسی از مردم،  این است که به آنها ثابت کنم جدای رنگ و شکل و تیپ و قیافه، جدای مرتب بودن دندان ها و میزان بودن فک، لبخند یا خنده ی از ته دل آنها، عکس هایشان را زنده می کند. 

باور کنید... اگر در عکس هایتان لبخند بزنید، موجش از دیافراگم دوربین رد شده و تا ابد توی عکس ثبت می شود.

هیچ عکسی به اندازه ی عکسی که کسی در آن لبخند زده زیبا نیست... دیدنش آدم را زنده می کند... لبخند بزنید لطفا! 

۱۶ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۴۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

همان پست مذکور!

هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم! سالها به خاطرش در عذاب و ناراحتی بودم. چه شب هایی که از فرط ناراحتی تا صبح نخوابیدم. 

بزرگترین نقطه ضعف من، آزاردهنده ترین چیز زندگی ام، باعث شد تا سرنوشت تحصیلی من به کلی عوض شود! 

هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم... فکرش را نمی کردم که بزرگترین ناراحتی ام روزی به یک پوئن مثبت تبدیل شود. 

این روز ها می فهمم، که برای هر چیز زندگی، حتی آزار دهنده ترین نباید های زندگیمان، باید خدا را شکر کنیم.


ما نمی فهمیم... حداقل من در این 19 سال عمر هیچ چیز نفهمیدم... 

او...می داند...

۱۱ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۵۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

به زودی...

پست جدیدی در راه است! به زودی چیزی می نویسم که حاصل نهایت تحیر من از زندگیست! 

۰۶ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

نفهم ترین موجود عالم

بالاخره دارم کشف می کنم که بزرگترین مشکل من در زندگی نفهمیدن است! من نمی فهمم! معنی اکثر کلماتی را که بشریت بر پایه ی آن بنا شده نمی فهمم! شاید باورش برایتان سخت باشد، اما من معنی خوب و بد، زشت و زیبا، درست و غلط، دوست و دشمن، عالی، افتضاح، پیشرفت، پسرفت، عشق، تعالی، غنی، وظیفه، از خود گذشتگی و خیلی دیگر از کلمات را نمی فهمم. من معنی حقیقت را نمی فهمم! براستی حقیقت چیست!؟ 
من نمی فهمم چطور نام یک رابطه دوستی می شود و اینکه حد و مرز دوستی چیست و چه ویژگی هایی دارد؟ من نمی فهمم چه زمانی باید به خودمان اجازه بدهیم که یک کار را انجام دهیم یا انجام ندهیم! 
من نمی فهمم مصلحت به چه معناست! نمی فهمم محبت کجا باید انجام شود؟ نمی فهمم فهمیدن یعنی چه!؟ به چه رفتاری می گوییم خود خواهی؟! مرز تحمل و تو سری خوری چیست؟! مرز کمک و استثمار شدگی کجاست؟  کجا باید کسی را حلال کرد؟ اصلا حلال کردن چه معنی ای می دهد؟ وظیفه ی من به عنوان یک انسان در زندگی چیست؟!
باورم نمی شود این همه مدت با این همه کلمه ای زندگی کردم که حتی معنی آنها را هم نمی فهمم! 
گاهی آرزو می کنم که ای کاش یک دایرة المعارف وجود داشت که مفهوم همه ی کلمات عالم در آن نوشته شده بود! 
من حتی نمی فهمم که بقیه انسان ها چطوری می فهمند؟ واقعا برایم سوال است که بقیه انسان ها چطوری این همه علوم فیزیک و ریاضی و زیست را می فهمند؟ چطوری تاریخ و ادبیات و روابط اجتماعی را می فهمند؟ و برایم سوال است آیا کسانی هم هستد که مثل من نفهمند؟! و اگر هستند چرا صدایشان در نمی آید؟ یعنی از نفهمیدن کلافه نشده اند؟!؟! 
با این تفاسیر به این نتیجه می رسم که من نفهم ترین موجود روی کره ی زمینم!

پ.ن: لطفا تا اطلاع ثانوی با این دید با من برخورد کنید! 
۰۱ مرداد ۹۴ ، ۰۵:۰۹ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

جاده ی یکطرفه

از آدمایی که مدام بقیه رو بر اساس تصور ذهنیشون قضاوت می کنن بیزارم و مطمئنم که این افراد توی زندگیشون شکست اجتماعی میخورن! 

۲۶ تیر ۹۴ ، ۱۳:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

الو سلام. چطوری بی معرفت؟

پیشرفت محصولات دیجیتال به حدی رسیده که هر روز باید منتظر یه خبر جدید در حوزه ی فناوری و تکنولوژی باشیم. طولی نمی کشه که تمام این لپ تاپ ها و موبایل ها و تبلت ها و دوربین ها و غیره و غیره جای خودشون رو به وسایلی میدن که اصلا احتیاج نباشه حملشون کرد! 
وقتی به این تکنولوژی برسیم، می خندیم به الان خودمون. میگیم چه آدمای بدبختی بودیم! مجبور بودیم یه وسیله ی 100-700 گرمی با خودمون حمل کنیم! عجب بیچاره هایی! قسمت تراژدیک این قضیه، دقیقا زمانیه که میخوایم برای نسل آینده توضیح بدیم جوانی خودمون رو چطوری گذروندیم! مثلا به بچمون بگیم تمام عمر من پای یک وسیله ی دیجیتالی منقوص گذشت! 
حالا همه ی اینها چه ربطی به عنوان متن داشت!؟ "چطوری بی معرفت؟" جمله ایه که من اخیرا بار ها و بار ها میشنوم! چرا تو گروه حرف نمیزنی؟ چرا نیستت؟ چرا زنگ نمیزنی؟ چرا اس ام اس نمیدی؟! 
بی معرفتی یعنی چی؟! واقعا منظورمون از گفتن این کلمه چیه!؟ آیا اگه کسی به هزار و یک دلیل سرش شلوغ باشه و نتونه هر دقیقه آویزون شبکه های اجتماعی باشه بی معرفته؟! با معرفت بودن واقعا یعنی سلام و احوالپرسی تصنعی و عزیزم و قربونت برم های الکی و جوک فرستادن و نشر اکاذیب توی گروه های مختلف؟ 
اگه اینطوریه، من ترجیح میدم همون بی معرفت باشم!!! بی معرفتی که هر وقت بهش زنگ زدین که بیا بریم بیرون بیاد،هر وقت کمکی خواستین حاضر باشه هر کاری از دستش برمیاد انجام بده، وقتی کنارتونه سعی کنه هر کاری میتونه انجام بده تا بهتون خوش بگذره، هر وقت تو موقعیت سختی قرار گرفتین در کنارتون باشه، پایه ی تمام دیونه بازی ها و مسافرتا و تفریحاتتون باشه، همراه غم ها و تنهاییتون باشه. 
من ترجیح میدم چنین بی معرفتی باشم تا اینکه با معرفتی باشم که از روی بی کاری و برای پر کردن وقتم صبح تا شب تو گروه های مختلف دلتونو به حرف های محبت آمیزی خوش کنم که حتی نویسنده ی اون جمله ها من نیستم! جمله هایی که با چهار تا خط کد ساده میتونم هزار تاشو بدون اینکه بخونم هر روز براتون فوروارد کنم!!! اگه دنبال همچین دوستی هستین، شمایی که دوستیتون به چت تو گروه و اس ام اس بازی ختم میشه، لطفا برید روی اسم من و دکمه ی بلاک رو فشار بدید که خودتون رو از دست دوست بی معرفتی مثل من خلاص کنید!!!! 
۲۵ تیر ۹۴ ، ۲۲:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

Damn busy

و پرکاری روز ها همچنان ادامه دارد... 


+ coming soon with new post! 
:)))))
۱۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۴۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ماهی فلج

امسال عید 4 تا ماهی خریده بودیم. یکیشان که قبل از عید دار فانی را وداع گفت. دو تای دیگر هم هفته ی اول عید تمام نشده بود، به جسم بی جان شناور روی آب تبدیل شدند. از آن چهار ماهی یک ماهی مانده بود ته آن تنگ کم آب که آن هم دمش فلج شده بود.
دمش که فلج بود و یک وری وسط تنگ شناور مانده بود و شکمش هم باد کرده بود. حتی کسی رغبت نمی کرد که آبش را عوض کند. همانطور یک گوشه ی خانه رهایش کرده بودیم تا او هم بمیرد!!! 
الان 3 ماه گذشته، ماهی فلج هنوز هم زنده است! حالا دمش هم خوب شده و شنا می کند. توی تنگ مانور می دهد برای خودش و اوضاعش رو به راه است. 
من زندگی را از ماهی فلج آموختم! ممکن است آدم فلج باشد، تنها باشد، توی باتلاق باشد، اما هنوز هم برای زندگی امید هست...
۱۱ تیر ۹۴ ، ۲۰:۳۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روزهایی به شلوغی اتوبان همت!

این روز ها انقدر پرمشغله اند که پرمشغله انقدر نیست! 

۱۱ تیر ۹۴ ، ۲۰:۰۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

تغییر به سبک حسنی به مکتب نمی رفت!

به طرز عجیبی از سیستم 6-8 به سیستم 0-7 تغییر حالت دادم! 

۰۵ تیر ۹۴ ، ۲۳:۳۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

summer time 2015!!!

بالاخره تابستون اومد! واقعا این تابستون یکی از لازم ترین تابستون های زندگیمه!
۰۴ تیر ۹۴ ، ۱۵:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ظاهر بینی مفرط!

باور کنید من همان آدمم! همان آدمی که تا دیروز بودم! دقیقا همان اخلاق و ویژگی ها! 

تفاوت دیروز من با امروزم فقط در یک عکس پروفایل فیسبوک است که از زاویه ی خوبی گرفته شده! اما نمیدانم، شما چرا آدم های دیروزی نیستید؟! 

مهربان تر شده اید...

۲۴ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

تفکر و عبادت

روزگاری بود که انسان ها را قربانی می کردیم، برده داری می کردیم، در زمین خدایی می کردیم. حالا اسم همه ی اینها را می گذاریم عقب ماندگی و دوره ی جهالت. پس از آن، زنان را به ننگ جادوگری می سوزاندیم، دختران را زنده به گور می کردیم. چیزی که زمانی دستور مسلم و اجتناب ناپذیر بود، اکنون عملکرد دیوانگان مالیخولیایی نام گرفته. ما بودیم که پس از مرگ عزیزان مویمان را می کندیم و دور دستمان می پیچیدیم، ما بودیم که شب زفاف پشت در اتاق عروس چمبره می زدیم. روزگاری توتون و تنباکو حرام بود، الان پایه ی ثابت همه ی مکان های تفریحیمان شده. تا همین چند دهه پیش، مجازات داشتن نوار ویدیویی برابر با مجازات قتل بود. 
صد هزار سال طول کشیده که ما انسان ها همینی شویم که هستیم. و ما هنوز همانی هستیم که پشت سر مسافر آب می ریزیم، پس از عطسه، صبر می کنیم. ما هنوز هم سنگ و چوب و گاو می پرستیم. ما هنوز هم نامه هایمان به بهشت را توی چاه می اندازیم. حالا این چیز ها مدرن تر هم شده، پیامکی را مجبوریم به همدیگر ارسال کنیم که تویش نوشته اگر این پیامک را ارسال نکنید 7 سال بدبختی زندگی شما را فرا می گیرد. 
ما اسم خودمان را می گذاریم متمدن قرن 21 امی، حال آنکه جهالت ما از جهالت انسان های دوره ی جهالت بیشتر است! این دوران هم می گذرد و عددی دیگر بر عدد سال های جهالت بشریت اضافه می شود. ما انسان ها همینیم، خرافات و زیاده خواهی ما از بین نمی رود، فقط تغییر حالت می دهد. اگر دیروز قند را توی چای می زدیم تا نجاست آن برطرف شود، امروز عکس بچه خوکی را به عنوان بچه ی زاده شده از یک داعشی توی شبکه های اجتماعی به اشتراک می گذاریم! 
نمیدانم چند صد سال دیگر باید بگذرد تا ما انسان ها لحظه ای درنگ کنیم و بیاندیشیم که چه می کنیم با زندگیمان...
۲۲ خرداد ۹۴ ، ۰۳:۳۱ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

استخوان خوک در دست جذامی

و این چند روز دنیا خیلی بی ارزش تر از آن است که بخواهیم... .
 
جای خالی را با کلمات مناسب پر کنید. 



پ.ن: جواب امروز خودم: برای خوب بودن بد باشیم! 
۲۱ خرداد ۹۴ ، ۰۴:۱۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

یک جستجوی دیگر

گاهی اوقات از سر بیکاری اسممو توی گوگل جستجو می کنم. امروزم (فرجه ی امتحان معادلات!) دقیقا همون کارو انجام دادم. که یهو دیدم اِ! تو مسابقه ی عکاسی مقام آوردم و خودمم خبر ندارم!!! تجربه ی خوبی بود. اولین مسابقه ی عکاسی دوران دانشجویی! 

۱۹ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۵۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

باز هم قضاوت...

گاهی فراتر رفتن از مرز ها، اوج است، بزرگی است، گاهی فراتر از مرز ها رفتن، حقارت بیشتری به بار می آورد. مهم نوع مرز است. هر مرزی ارزش فراتر رفتن ندارد. گاهی چه راحت رد می کنیم مرز های قضاوت را و چه راحت انگشت تهمت مان را به سمت دیگری می گیریم.  دریغ از آنکه نمیدانیم، چهار انگشت دیگر دستمان، به سمت خودمان است... 

۱۸ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۰۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

مهندس من

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ خرداد ۹۴ ، ۰۴:۰۵ ۰ نظر

5 سانتی متر

مو هایی را که نشود بازش بگذاری تا باد از لایش رد شود، همان 5 سانتی مترش کفایت می کند، بقیه اش را باید به تیغ خانم آرایشگر سپرد. مثل مو های من! 

۰۷ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۵۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱

اگر وقتش نباشد...

یکی از آشنایان ما خانمی بود که چندین سال با بیماری سرطان دست و پنجه نرم می کرد، چند بار تحت عمل جراحی قرار گرفته بود و چند دوره شیمی درمانی انجام داده بود.درست در زمانی که همه فکر می کردند او به طور کامل معالجه شده، بیماریش عود کرد. دکتر ها می گفتند که هیچ کدام از این مراحل درمانی برای او چاره ساز نیست و غدد سرطانی طوری در بدن او پخش شده که کنترل آن غیر ممکن است. 
آخرین باری که او را دیدم، از شدت درد گریه می کرد. قرار بود برای التیام این درد ها چند عمل جراحی انجام دهد که بنابر نظر دکتر ها، شانس زنده ماندن او به دلیل دشواری عمل جراحی بسیار کم بود. 
یادم می آید مادرم همیشه می گفت: نترس از بیمار سخت، بترس از اجلِ برگشته. معنی این جمله را درک نمی کردم. "آدم ها بنابر شرایط سنی و سلامتی می میرند" این چیزی بود که من باور داشتم و هر توجیه علمی و عقلی باور مرا تایید می کرد. 
در حالی که اطرافیان آن خانم در حال تدارک مراسم تدفینش بودند، او از آن عمل جراحی زنده بیرون آمد! درست یک هفته بعد از این قضیه، نوه ی همین خانم، دختری 18 ساله، کاملا سالم و بانشاط به خاطر خوردن همزمان قرص لاغری و نوشابه (در حالی که حتی چاق نبود!)  مرد...
دقیقا زمانی که همه ی دنیا یک صدا می گفت سرطان در کمتر از چند روز این خانم را خواهد کشت، دقیقا در زمانی که همه آماده ی مرگش بودند، دقیقا زمانی که تسلیم سرطان شده بود و در اوج نا امیدی، او نمرد و اما نوه اش، دختری که همه برایش آرزو های دور و درازی داشتند و کسی حتی تصور مرگش را هم نمی شد کرد، مرد. 
آن خانم چندین سال بعد، در حالی که همچنان از بیماری سرطان رنج می برد، فوت کرد در حالی که دلیل مرگش هیچ ربطی به سرطان نداشت...
این روز ها دیگر باور ندارم که بیماری یا کهولت سن معیاری برای افزایش خطر مرگ باشد. حتی اگر تمام دکتر های دنیا یکصدا بگویند که "تو میمیری" باز هم باور نمی کنم. راستش، کسی که این جهان را اداره می کند، دکتر ها نیستند، ما نیستیم. فقط یک نفر است که می داند ما تا کی زنده هستیم و اگر وقتش نباشد... از طبقه سوم ساختمان هم که بیفتیم پایین و میل گرد یکراست برود توی گردنمان، صحیح و سالم و با پای خودمان می آییم برنامه ی ماه عسل...

تقدیم با عشق و آرزوی سلامتی. به همه ی کسانی که با بیماری های صعب العلاج مبارزه می کنند و همه ی کسانی که فکر می کنند دیگر زمانی در این دنیا ندارند و همه ی کسانی که دکتر ها جوابشان کرده اند. 
برای ن.س 
۳۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۳:۰۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

آخرین کارت

جا کارتی ام را که ورق می زنم، در بین کارت هایی که بر حسب اولویت استفاده مرتب شده اند، آخرین کارت، همان کارت اهدا عضو است. یعنی در نهایت اگر روزی کارت مترو و کارت دانشجویی و کارت های بانکی و گواهینامه ام به درد نخورد، همین آخرین کارت به درد می خورد...
۲۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۰۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

آینه

اگر قرار باشد با آدم ها همان طوری رفتار کنیم که با ما رفتار می کنند، دقیقا می شویم یکی مثل خودشان! اگر قرار باشد هر بی توجهی را با بی توجهی، هر بی مهری را با بی مهری و هر دروغی را با دورغ جواب دهیم، ما هم دقیقا به همان اندازه سهل انگار و بی احساس و دروغ گو هستیم! و به همین ترتیب این قضیه را می توان به همه ی بدی های عالم تعمیم داد...

۲۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۰۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

یک نفر کفش

آدم ها را به کفش هم می توان تشبیه کرد. "آدم ها مثل کفش هستند" به بعضی کفش ها اگر بهترین واکس را هم بزنی و پشت گران قیمت ترین و شیک ترین ویترین ها قرارشان دهی، باز هم می شود بنجل بودنشان را از فاصله ی چند متری تشخیص داد.
۲۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۲:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱

نمایشگاه کتاب 94

نمایشگاه کتاب بین المللی ایران یکی از باحال ترین مکان های دنیاست. هر چقدر هم که شب قبلش را نخوابیده باشی و صبحش با قیافه ای خواب آلود خودت را به نزدیک ترین پارک برسانی تا دور همی شیر و کیک بخوری. هر چقدر هم که مترو شلوغ باشد و بین جمعیت له شوی. هر چقدر هم که از تمام کشور های دنیا، آنگولا و عمان و نیجریه و بورکینافاسو را در سالن بین الملل ببینی، هر چقدر هم که فقط 5% نمایشگاه را ناشران معتبر تشکیل دهند و باقی اش پر از انتشارات کتاب ترجمه کن باشد. هر چقدر هم که پر باشد از کتاب های "راز"، "پسر آدم دختر حوا" و "چگونه میلیونر شویم". هر چقدر هم که از غرفه های تبلیغاتی بیایند جلوی آدم و به زور آدم را به درون غرفه شان ببرند. هر چقدر هم که از خستگی نتوانی خودت را به غرفه ی کباب ترکی که یک ماه برای آن نقشه کشیدی برسانی! هر جقدر که با تمام عشق بروی کتاب هایی را که از قبل برایشان نقشه کشیده بودی بخری و یکی آن وسط پیدا شود که به انتخاب هایت بخندد و هر چقدر که از فرط خستگی و با کمال شرمندگی مجبور شوی کوله پشتی ات را بگذاری روی شانه های یکی دیگر. 
هر چقدر هم که از این هر چقدر هم ها بگویم باز هم نمایشگاه کتاب یکی از باحال ترین گوشه های دنیاست. 
۱۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۱۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

پیامکی به ناکجا آباد

طبق روال روز معلم همه ی سال های بعد از اختراع تلفن همراه، رفتم سراغ لیست مخاطبان گوشی ام، قسمت معلم ها. نام او هنوز هم توی لیست بود. به گوشی زل زدم. اولین بار توی زندگی ام بود که یک شماره اینطوری بلا استفاده می شد. دلم نیامد که تیک کنارش را بردارم، به همان دلیلی که دلم نیامد شماره اش را از آن لیست حذف کنم. پیامک را تایپ کردم و دکمه ی ارسال را فشار دادم. پیامکی به خطی که خاموش شده... پیامکی به ناکجا آباد... 
هر جای این کیهان هستی روزت مبارک. 
برای م.خ
۱۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۱۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روزت مبارک

تو مظهر همه ی خوبی های زمینی، زیبا ترین مخلوق خدایی. تو در پر شکوه ترین واژه های زمینی نمی گنجی. معلم اندیشیدن و اندیشه هایی. تو کیمیاگری چرا که گچ در دستان تو طلا می شود. تمام جمله های زمین به احترام تو تمام قد می ایستند چرا که خالق جمله هایی. از همه ی خوبی های تو همین بس که مادری، استادی، آموزگاری. 
با آرزوی تمام خوبی های دنیا، روزت مبارک 

تقدیم به معجزه زندگی من ل.ت
۱۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۴۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

وسایل گرمایشی

تازگی ها می فهمم که آدم های هر خانه جزو وسایل گرمایشی اش به شمار می روند...

۱۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۴۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

فسفری

فسفری صدایش می کردیم! اولین روز های دانشگاه که نام خانوادگی اش را نمی دانستیم، اسم مناسبی به نظر می رسید. از هر کسی می پرسیدی: از کدومشون بدت میاد؟ بی برو برگشت به فسفری اشاره می کرد. من از فسفری بدم نمی آمد! راستش به نظرم قضاوت در همان روز های اول عادلانه نبود. اما من هم مدتی بعد با بچه ها هم نظر شدم. او واقعا چند ماهی روی اعصاب ترین عضو دانشگاه بود!! به نظرم همان چند تا رفتارش کافی بود تا اسمش از توی لیست دوست هایم خارج شود. 
اما... یک هفته کافی بود تا به اندازه ی تک تک لحظه هایی که از او متنفر بودم، احساس پشیمانی کنم که چقدر قضاوت من ناعادلانه بود در مورد پسری که لباس فسفری می پوشید...
۱۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۲:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

یک عدد عینک گم شده

بعضی وقت ها خودم هم حسش می کنم. بعض وقت ها هم انتظارش را می کشم. انتظار اینکه یکی از همین اطرافیانم بگوید: بس کن دیگه بابا چرا ضد حال می زنی! و حتی برایش جواب هم آماده کردم! اگر روزی کسی چنین حرفی زد در جوابش می گویم: من ضد حال نزدم، فقط چند تا از واقعیت های زندگیو گفتم. 

این جواب را بار ها در ذهنم مرور می کنم. راستش وقتی که غرق در رویا پردازی و یا مشغول به انجام کار های احمقانه می شویم، همین واقعیت های زندگی خیلی تلخ می شوند. کوچکترین مثالش همین است که کسی شب امتحان برنامه ی ساحل بچیند و من از بین جمع بگویم آفرین اما فردا امتحان داریم و این خودش بزرگترین ضد حال است! برای خودم هم ضد حال است! همه می دانند که امتحان داریم و واقعا لازم نیست من گوشزد کنم،اما انگاری مواجه شدن با واقعیت های زندگی برایم به یک عادت تبدیل شده. 

راستش دوست دارم به آن روز هایی برگردم که در کوچه و خیابان به همه لبخند می زدم، به هر مغازه ای با روی خوش وارد می شدم، حال و احوال همه را می پرسیدم، آن روز هایی که دوست هایم صندوقچه ی مگو ترین اسرارم بودند، آن روز هایی که هر آدم اخمویی را که می دیدم تعجب می کردم، آن روز هایی که با دیدن شما ،مردم، به وجد می آمدم و آن روز هایی که از هیچکس قلبا متنفر نبودم. دل خودم هم برای آن روز ها خیلی تنگ شده.  

نمیدانم چه شد که عینک خوش بینی ام گم شد. نمیدانم که در سیر زمان جا ماند یا خودم آن را جایی جا گذاشتم، نمی دانم کسی آن را ربود یا کسی قرض گرفته بود و یادش رفت که پس بدهد، فقط می دانم که یک عدد عینک گم شده. از یابنده تقاضا می شود آن را به هر کسی که به آن احتیاج داشت تحویل بدهد. 

۲۹ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

علیرضا آذر

واقعا نمیدونم چطور یه آدم میتونه این همه تشبهات زیبا رو توی یه شعر به کار ببره. چطور یه نفر میتونه انقدر قشنگ عاشقانه صحبت کنه؟! شاهکار مانند عجیبه شعراش. 

۱۳ فروردين ۹۴ ، ۰۱:۵۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰